شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آدمی هر اندازه قوی و تمام فن های دنیارا حریف باشد،باز دلش طلب می کند کسی باشد که او را از دنیای بیرون ببیند ...آن کس که با تمام زوایای قلبش، کنار روزهای تلخ و شیرینش باشد ...چشمانش در هم بریزد از غمی که هر از گاهی به جان روزهایش می افتد ...آدمی زنده به کسی است که تمام آنچه در مخیله اش می گذرد و دلش را به تپش وا می دارد، بفهمد ...آه ...تو چه می دانیعزیزِ دنیای کسی بودن، چه حالیست ......
به آدما فکر کنید...علاقه هاتون رو داد بزنید...بی هوا بگین که عزیزن واستون...تشکر کنید که هستن...بگید که عاشقشونید...بگید که گاهی نگرانشون میشید...هرآدمی باهرجایگاهی...وقتی میمیرن ...وقتی بلایی سرشون بیاد...پیج اینستاگرام وتلگرامشون ...احساسی نداره که بیاد ...جواب تک تک پیام های عاشقانتون رو بده ...نذارید حرفا تو گلو خفه بشن...سر قبر هرچقدر داد بزنی ...که فلانی برگرد...فلانی ببخش منو فایده نداره ...می شنوه ها ......
مادربزرگم هیچوقت از آشنایی اش با پدربزرگ جان نگفت، از کافه های رفته شان و غرق در چشمان هم ، خیابان های باران خورده برای قدم زدن هایشان، شبها و پیامک های یواشکی شان، هیچکدام را برایم نگفت ،ولی دیده بودم چای هایی که با دستان لرزانش برای پدربزرگ می بُرد، غذاهای که دوست داشت را می دانست، بچه هایشان را بزرگ کردند و عروس ودامادیشان را دیدند ، ندیدم که ماهگردو سالگرد داشته باشند ندیدم دلهره نبودن هم را داشته باشند ،ندیدم برای شب بخیر نگفتن ها قهر کنند ....
مدتیست که شبیه تو شده ام، بار زندگی را به دوش می کشم، حواسم به لباس های چروکیده ی روی بند، برنجِ روی اجاقِ گاز، گَرد روی تلویزیون و اشک و لبخند اهالی اینجاست.حال دلم که خوب نباشد شبیه تو جارو را به جانِ تار و پود فرش می اندازم.تو، کودکی شده ای که این روزها دلم با درد کشیدنت مچاله می شود درست شبیه تمام سالهایی که برای هر قطره ی اشکم صورتت مچاله شد، شاهدش تمام خطوط زیر چشمهایت.برایت مادر شده ام تا بیش از پیش رازِ امنیتی که در حضورت و حتی نا...
تا وقتی که قلبتان نبض داردپای آدمهایتان باشید.دل بدهید برای حال هم.عاشقی کنید با هم...چای عصرانه را همه دور هم باشید.بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید.لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود...دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد...سر بگذارید روی سینه ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید...هرتپش، تصدقی ست که برای کنار هم بودنتان میزند...روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخنده...
بیا با هم برویم زندگی را برقصانیمبه ساز خنده هایمانمن خوشی را دور گردنت میبندمتو عشق را به گونه ام بچسبانبیا دست روزگار را بگیریمو بزنیم به دل جاده با هم بدویم و قرارمان باشد که تا انتهای مسیر بلند بگوییم "دوستت دارم"صدای عشق و خنده هایمان در دل پیچ و خم جاده پر شود و روزگار بیاید دم گوشمان و بگوید: حواسم پرت خنده هایتان بود و دلم غنج رفت برای بوسیدن گونه هایتان.چه دلبرانه دل داده است به خنده هایمان.بیا دلدادگی را پهن کن...