به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
ویرانه دل ماست که با هر نگه ساده دوست صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
مرا که با توام از هر که هست ، باکی نیست
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
چو تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفت نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
چون تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
دیده به روی هر کسی بر نکنم ز مهر تو
درون ما ز تو یک دم نمی شود خالی
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی