ژوزه ساراماگو: آدم ها ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﻮﻧﺪ ...
فقط برای سی ثانیه چشمان خود را ببندیم شاید کمی احساس کنیم کوری چه دردی است ! و بیاندیشیم آیا ما آنطور که تصور می کنیم بینا هستیم ؟!
ژوزه ساراماگو : قانون زندگی این است که هر گاه احساس می کنیم همه چیز ما را گرفته اند باز در می یابیم که هنوز چیزی برایمان باقی مانده است...
ژوزه ساراماگو : با تو بودن را دوست دارم... گمان نکنم عبارت بهتری به جز این جمله برای بیان احساسمان به دیگری وجود داشته باشد.
ژوزه ساراماگو: رسم روزگار است دیگر، از یک دست تقدیم می کند و از دست دیگر، به زور از چنگت بیرون می کشد...
مرا ببخش اگر چیزی که برای تو ناچیز به نظر می رسد، برای من همه چیز است.
ژوزه ساراماگو : مسلم است که یک مرد می تواند به تنهایی زندگی کند ، ولی تردیدی ندارم در همان لحظه ای که در خانه را به روی خود می بندد در واقع می میرد...
کلمات در اختیار انسان قرار داده نشده که افکار خود را پنهان کند.
با تو بودن را دوست دارم گمان نکنم عبارت بهتری به جز این جمله برای بیان احساسمان به دیگری وجود داشته باشد ...
این چه دنیایی است که می تواند دستگاه ها را به مریخ بفرستد ولی هیچ کاری برای جلوگیری از کشتن انسان ها انجام نمی دهد؟
من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد...!
ژوزه ساراماگو : همه چیزهای از دست رفته یک روز برمی گردند اما درست وقتی که یاد می گیریم چطور بدون آن ها زندگی کنیم…
رمان بیشتر از اینکه سبکی ادبی باشد، فضایی ادبی است. مثل دریایی که از رودهای زیادی پر شده است.
با تو بودن را دوست دارم ️... گمان نکنم عبارت بهتری به جز این جمله برای بیان احساسمان به دیگری وجود داشته باشد ... ️️️
زندگی کردن با دیگران سخت نیست، درک کردن آنها سخت است.
من فکر می کنم که ما کور هستیم. مردم کوری که می توانیم ببینیم، ولی نمی بینیم.
کلماتی که از قلب می آیند هرگز سخن گفته نمی شوند. آن ها در گلو گیر می کنند و فقط از طریق چشمان فرد می توانند خوانده شوند.
خردمندترین انسانی که در تمام عمرم می شناختم نه می توانست بخواند و نه بنویسد.
درون ما چیزی است که هیچ اسمی ندارد. آن چیز همانی است که ما هستیم.
من کمتر سفر می کنم تا بتوانم بیشتر بنویسم. من مقصدهای سفر خود را بر اساس میزان مفید بودنشان به کارم انتخاب می کنم.
او چشم های مان را باز کرد، اما نور برای مان زیادی شدید بود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم دوباره آن ها را ببندیم.
کلماتى که از دل بر مىآیند ، هرگز بیان نمىشوند ؛ در گلو گیر مىکنند و تنها در چشمها خوانده مىشوند ...
آدم ها روزی معنی حرفهایشان را میفهمند و متوجه رفتارهایشان خواهند شد که با کسی از جنس خودشان مواجه شوند ...!
بزرگترین اشتباهی که میتوانیم انجام دهیم این است به آدمها طولانی تر از آنچه که لیاقتش را دارند اجازه دهیم در زندگیمان بمانند... . . .