داستان کوتاه کفاش کفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت: - فقط واکس! دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ...