می نویسم تا بی نهایت، جوهر خودکاری که از آن عشق می چکد تمامی ندارد.
دلتنگی می شود بغض و در نهایت دریاچه نمکی که بر چهره ات روان می شود
نمی دانستم تاوان دیدن آن چشم های شبرنگ یک عمر دلتنگی است
سهم من از چَشمانت" "تنها غرق شدن بود
نمی دانستم تاوان دیدن آن چَشم های شب رنگت یک عمر دلتنگی است . .
تا زمانی که وکیل مدافعی همچون قلب داری من بازنده ای بیش نیستم