او که زیبایی اش امروزِ مرا ساخته است مثل شب چادر مشکی به سرانداخته است
بس که چشمان تو در دنیا حسابم را رسید روز محشر در دلم یوم الحسابی مرده بود...
با نااُمیدی می روم از شهر، اما خود را درون سینه ات جا میگذارم