پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو را سپاس که اینگونه در کنارِ منیشبیه خوب ترین روزِ روزگارِ منیشهابِ عشق تو پر زد در آسمانِ دلمهمین خوش است که در قلبِ بی قرار منیاگر صواب کنم یا اگر گناه کنمتو در بهشت و جهنّم، نگاه دار منینسیمِ بوسه ات از روی گونه ام رد شدچنان که باز همان یارِ باوقار منینهال خشکِ نگاهم شکوفه داد چرا که در اواخر پاییز هم بهار منیهمیشه دُورِ تو چرخیده ام ستاره ی منعجیب نیست که امروز در مدار توام...
او که زیبایی اش امروزِ مرا ساخته استمثل شب چادر مشکی به سرانداخته است...
بوسیدمت با اینکه دیدم در هوایتپاسخ نداد این بوسه ها را گونه هایترفتی و من در تشنگی ترجیح دادملیوان آخر را بریزم پشتِ پایترفتی و من با چشم هایم پهن کردمفرشی به زیر قامتِ نا منتهایتگفتم نرو با خواهش و با گریه زاریوقتی که از چشم تو افتادم به پایتتو رَد شدی از روی قلبم ناشیانهحالا من و این ردپای تا به تایتحالا من و این چشم های پینه بستهچیزی نمانده تا بمیرم من برایت...
خورشیدِ چشمان تو با من همسفر بودتاریکی از غوغایت امشب باخبر بودوقتی که در پای کلاسِ تو نشستمفهمیدم استادِ من استادِ هنر بودفانوسِ چشمان تو در دستِ نگاهتروشنگر این سنگلاخِ پر خطر بودبا تو درختِ میوه ی من در زمستانهر لحظه اش سرسبز، حتی پرثمر بودای ماهی کوچک کنار تو دراین تُنگاین چند قطره آب، دریای خزر بود...
بس که چشمان تو در دنیا حسابم را رسیدروز محشر در دلمیوم الحسابیمرده بود......
با نااُمیدی می روم از شهر، اماخود را درون سینه ات جا میگذارم...