متن ناامیدی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ناامیدی
* در کشاکش تمام سختیها
و کم آوردنهایی که زندگی
برایمان رقم میزند،
هیچگاه اسیرِ عظمت
درد و غم مباش؛
که خدای تو
از تمام آنچه که دلت را
آزرده، بزرگتر است*
مهر آمده باز..
مهربانی رفته ..
عاطفه رفته سفر..
بیدها سایه ندارند، که به زیر چترش خستگی در بکند پدر پیر زمان؛
خبر ازمجنون نیست
سروها قامتشان خم شده از جور فلک
و صنوبرها هم یادشان رفته وفا
عصر عصر دلتنگی هاست
زمهریر است اینجا ...
کاش بودی سهراب۰۰۰
شهر...
«زوال»
این تن خسته و بیجان را،
این دل گمشده در خزان را،
این روح آزرده از زخم زبان را،
این چشم از خواب گریزان را،
لنگلنگان،
کشانکشان،
میبرم
تا حیاط خانه،
تا خیال محو باغچه؛
میروم
نزدیک نارنج و گیلاس.
آنجا که گل سرخ، سربلند ایستاده،
به دیدار کفشدوزک...
چه قانون بدی، دنیای بیاحساس دارد
دمادم، در سکوتِ لحظههایت، بغض بارد
اگر روزی شکستی، شیشهی همسایهای را
به تاوانش، دمار از روزگارِ «تو»، برآرد
ولی روزی، اگر قلبت شکست از دستِ دنیا،
نمیآید کسی، بر زخمِ دل، مرهم گذارد
فقط، با نشترِ زخمِ زبانهای پُر از خار
درونِ گلشنو،...
قارعه،به تکاثـر عصر همزه وفا نکرد
به فیل و قریش و ماعونه وفا نکرد
گرچه من کوثری به نام #زهرا دارم
چرا کافرون به نصر نمونه وفا نکرد؟
ز تو از هرکسی پرسیدم جوابم کرد
من این بیگانگی را پاس میدارم
باغِ یأسی و تو را چیزی به جز وسواس نیست
روی پَرچینِ تو گیسوی بلندِ یاس نیست
عاشق را برعکس کنی میشود قشاع.
قشاع : دردی که درمان ندارد:)
بیا بمان نرو.
ڪه مرا میل زندگـے نیست بـے تو.
از اول قصه هام هیچ وقت کلاغش رو نمیبینه
میاد تا نیمه راهش ولی پایان نمیگیره
از اول غم میاد آوار ولی خاکش که پیدا نیست
میشه آروم نشست اما چرا هربار پریشونه
میگن ساده بگیر شاید بیاد ساده بشه دنیا
از اول ساده گی بودم ولی دلی نمیمونه
میخوام...
چنان بر سرمان آمد،
که باور به دستهایمان هم نداریم!
از آن زمان که
بعد از هر شمارش،
همیشه یکی از ما کم میشد.
ما آلوده ایم
به پینه های بغض آلودی که برای حیات
بوی گندم را
در ریه ی روزهای ناکوک
به کوچ عمر
کوک می زنند؛
چشم های در غبار
عطر نان
در یادآور تقویمی
کوک کرده اند
که در اخم ساعت
دیوار را در محاصره
حراج می کنند؛
چه کسی...
(فصل زباله)
در قابِ سردِ پنجره، شهری تفاله است
این قصه، غصه ی غمِ پنجاه ساله است
هر برگِ زرد، رزقِ کلاغی گرسنه شد
جنگل، هجومِ ارّه و فصلِ زباله است
در جیبهای خالیِ این دردِ بیچراغ
خورشید، نقشه ی تهِ بشقاب خاله است
فنجانِ قهوه در کفِ کافه کلافه...
چراغی دست دل دارم چراغی دربر فکرم
ولی هربار از بختم شکایت بیشمار آرَم
مگرفرق است فراق دل چه باشد نام ننگینش
صلاح ازمن چه میجویی که فاجرتر نمیگردم
از من گرفت تا به ابد صبر و تاب را
دیگر ندید چشم من آهنگ خواب را
شور ونشاط و شادی و شعر وجوانی ام
همواره دید دلهره و اضطراب را
خنـבیـבے و בر کنج همان گونـہ ے چالت،
בل ما سخت افـتاב و شکست.
زندگیم یه جوری شده، که مغزم به گوشه نشسته، داره به حال این بشر تاسف میخوره و کلا مقاومت میکنه، در برابر فهم اینکه این اتفاقا داره برای خود من میافته.
چون چشم تو را בیـבم،
ویران شـבہ ام בر خویش.
انگار که بخت با دلم یار نبود
چشمتپشتِ پنجره بیدار نبود
گفتم صدبار با رقیبم مَنِشین
گوشِ تو به حرفِ من بدهکار نبود.