غرق تنهایی خود بودم که.، که نگاهم افتاد. به همان چادر مشکی. به همان صورت زیبا. به همان قامت رعنا. که از ان دور دلم را لرزاند. تپش قلب من انگار به هزاران برسید.. سخت تر شد نفسهام لرزه به دستان برسید. اندکی نزدیک شد. چقدر مثل تو بود. ولی...
او که زیبایی اش امروزِ مرا ساخته است مثل شب چادر مشکی به سرانداخته است