بیش ازاین نتوان حریف دا غ حرمان زیستن یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
غم نا امیدی من مگر آن زمان بدانی که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
با نااُمیدی می روم از شهر، اما خود را درون سینه ات جا میگذارم
تو ماه منی که تو بارون رسیدی امید منی تو شب ناامیدی