رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود
خاطرات نه مجال گریز مى دهند نه رخصت خلوتى خاطرات روح تو را مى درند در رخوت سرد روزهایت چنان بارانى ات مى کنند که برگ ریزان سهم تو مى شود.