سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بر شانه هایِ شهر دیدم پیکرت رابا گریه بوسیدم تمام باورت رابی خواب بودی از صدای تیر و آژیرحالا خدا دارد به دامانش سرت راباور نمی کردم بمانی پای حرفتتا اینکه دیدم اشک های مادرت را…زیباتری در عکس های جنگ! آقادشت شقایق کرده اسمت، کشورت راکارون وصیت نامه ات برد تا نورغیرت به دست عشق کرد انگشترت راگفتی به من هرجور شد مؤمن بمان! منحک کرده ام یک گوشه حرفِ آخرت راپرواز کن در آسمانِ شهر حالاوا کن به نامِ عاشقی، بال و ...
چنان ای یار گل پوشم بکش در تنگ آغوشم کزین عطر تنت جانا من دیوانه مدهوشم...