شنبه , ۲۱ مهر ۱۴۰۳
با مزرعه هایِ سبز از ترانه می آیم لبخندزنان، به شوق گرم خانه می آیمبا خاطره ها، کنار رود و چشمه می رقصماز آینه تا طلوع، بی بهانه می آیم یک دشت شکوفه چیده ام برای دستانت در خواب نجیبِ ماه و هر جوانه می آیم این بار به شکل قاصدک، به شکل یک آواز مثل غزلی که هست عاشقانه، می آیم یک کلبه برای ما دوتا بس است از دنیا با دغدغه ی عزیز آب و دانه می آیم ای نیمه ی بی بدیل من! سلام بر اسمت! یک روز برای فتح این زمانه می آیم خ...
جهل، پیرت می کند! شاید بدانی بهتر است...کسبِ فهم ای دوست در اوج جوانی بهتر استگاه بنشین پایِ زخم دردمندان، ماه من!از عبوری بی تفاوت، مهربانی بهتر استعاشق نور حقیقت باش و با دنیا بجنگ!پای باورهای خود، محکم بمانی بهتر استدارِ دنیا «رایگان» هرگز نمی بخشد به تو گرچه سختی می کشی اما «گرانی» بهتر استهرچه می بینی در این دنیا تویی، پس خوب باش!خوب بودن های ما با بی نشانی بهتر است«سیامک عشقعلی»...
آخرین باری که زخمی شده بودم«کرج» با تمامِ خیابان هایش نتوانست یک جرعه لبخند پیدا کند برای رفعِ دلمردگی ام! «تنهایی» گوشتِ زانوهایم را،می کند و می خورد! «حسرت» گلویم را گرفته بود! سایه های فک و فامیل دورم کِل می کشیدند و قهقهه شان تا «نون» پایان استخوان هایم نفوذ می کرد! کات! عالی بود سیامک جان! ولی... ناشر، ویراستار، طراح جلد، حتی مخاطبانم نمی دانند که هنوزقبل از پلِ «چهارراه طالقانی» روحمتا مرا می بی...
این خانه! عطرِ گرم نان! زیباست...آیینه یا آن سرمه دان! زیباست...عاشق که باشی زندگی خوب استعاشق شدی، عاشق بمان! زیباست...آغاز شد زیبایی از اسمت خانم! شعرم را بخوان! زیباست...گیسوت، شب را در خودش حل کرد ماهم تو باشی آسمان زیباست! حوا شدی تا آدمت باشم اصلا تو باشی این جهان زیباست! پرسیده بودی: شعر یا معشوق؟حسِ حسادت در زنان زیباست! من پای عشقت زخم ها خوردم...دقت کنی جنسِ گران زیباست! «سیامک عشقعلی»...
از کنار خوابِ من رد می شوی ذهن من باغِ تبسم می شوداین جنون آن قدر می گیرد مرا صبح، حالم حرفِ مردم می شود! گاه گاهی اشتیاقِ دیدنتدر وجودم بی قراری می کند می رسی، چون موج می پیچم به خود ناگهان وقتِ تلاطم می شود! گاه با عطر و هوای بودنتمی نشینم پای شعر و واژه ها کاغذم پر می شود از اسمِ تواین حواس لعنتی گم می شودگفته بودی: عشق، یک بیماری است هیچ درمانی ندارد جز وصال در تب و تابی که مثل آتش استشعر من برعکس، هیزم می...
بر شانه هایِ شهر دیدم پیکرت رابا گریه بوسیدم تمام باورت رابی خواب بودی از صدای تیر و آژیرحالا خدا دارد به دامانش سرت راباور نمی کردم بمانی پای حرفتتا اینکه دیدم اشک های مادرت را…زیباتری در عکس های جنگ! آقادشت شقایق کرده اسمت، کشورت راکارون وصیت نامه ات برد تا نورغیرت به دست عشق کرد انگشترت راگفتی به من هرجور شد مؤمن بمان! منحک کرده ام یک گوشه حرفِ آخرت راپرواز کن در آسمانِ شهر حالاوا کن به نامِ عاشقی، بال و ...
سلام همسنگرِ من! خوب هستی کربلایی؟!چه جایی بهتر از آن جا که نزدیکِ خدایی...اگر از حال من جویا شَوی، بد نیستم... باز...خودت که خوب می دانی ندارم هیچ جایی...و اما نامه ات را... داده ام دستِ همان کههنوزم چشم در راه است تا روزی بیایی...چه دلتنگم برای حاج علی و خنده هایشگروسی... جعفری... عباسِ مولایی... رضایی...دلم می گیرد از این روزهای طرد و تاریک به حالت غبطه دارم من که پیشِ بچه هاییشما را برد با خود تیر و ترکش تا سعاد...
هرچند دنیا خالی از غم نیست خانم! دیوار شادی هاش محکم نیست خانم...تنها تویی! تنها تویی دلگرمیِ منغیر از تو دیگر هیچ یادم نیست خانموقتی دلت می گیرد از بغضم، بدان که: آدم بدونِ درد، آدم نیست خانم! من روح کوهم با غرور خود، همان کهدر اوج زخمی بودنش خم نیست خانم!هر آدمی یک جا به شدت خسته بودهچون زندگی، جنگی منظم نیست خانمگاهی به روی دامنت سر می گذارمجز خنده هایت گاه مرحم نیست خانم! با من بمان این نبضِ «اکنون» را به گ...
نکند عاقبتِ قصه ی ما بد باشد! سر راه من و دستان تو یک سد باشد نکند اِنَّ مَعَ الْعُسرِ نباشد یُسْرانکند جای خوشی، غصه ی بی حد باشد نکند بوسه ی ما سوژه ی مردم باشد نکند شانس در این عشق نخواهد باشد نکند راست بگوید پدرت، در آخر شبِ طوفانی یک فاجعه مقصد باشد نکند دست تو در دست کسی جز من... نه! نکند فال من آن شعر که آمد باشدنکند یک نفر از راه بیاید روزیهمه ی ترس من این است که شاید... باشد...نکند عشق نخواهد که تو با...
خسته ام من خسته از تکرار ها خسته از بن بست ها، دیوارها خسته ام از اینکه با صد آرزو ساختم، ویران شد اما بارها ساده بودم، ساده بودم، آخرشساده بودن داد دستم کارها از غمم پرسید، گفتم: دیده اییشیر باشد طعمه ی کفتارها! گاه جوری می شود ناجور که می سپاری سر به دست دارها سهم من از زندگی شد حسرتش زنده اما در صف ناچارها با خودم تنهای تنها مانده ام می مکندم پک به پک سیگارها...«سیامک عشقعلی»از کتابِ: من وارثِ اندو...
برای کودکانِ غزه بمب در مدرسه افتاد!بچه ها ترسیدند! آن قدر که پیر شدند و نفس های آخرشان رادر حیاط؛ پشت نیمکت؛ روی دفتر مشق، جا گذاشتند و رفتند!رفتند تا جایی پیدا کنند؛برای کشیدن آسمانی صاف و بی صدای شلیک گلوله! برای کودکانگی در گیجاگیجِ مزارع گندم! برای لمس بال پروانه به وقتِ رقصیدن! ولی خوب می دانم؛یکی از آن ها، خورشید خواهد شد! و فردا را عاشقانه تر خواهد سرود!آن روز اگر زنده بودی! سلام مرا به چشم های پر از شکوفه...
نگاهی به کتابِ: من وارثِ اندوهِ پایین شهر هستم/اثری از سیامک عشقعلی.🔵 سیامک عشقعلی از غزلسرایان جوان امروز است و «من وارث اندوه پایین شهر هستم» اولین اثر منتشرشده اوست که با وجود اولین بودن، هم خبر از پختگی شاعر در کارِ سرودن می دهد و هم بشارتی است بر حضور غزلسرایی بسیار جدی و توانمند در سال های آتی.«من وارثِ اندوهِ پایین شهر هستم» از تنوع موضوعیِ قابل توجهی برخوردار است و شاعر در غزل های این کتاب نشان داده که از عهده قلم فرسایی در هر حوزه ...
خورشید جاودانه ی من! ای بهار من! ای آخرین پیامبر روزگار من! ای چشم های شاعر و گرمت شروعِ رودبخشیده ایی ترانه به شب های تار من دست مرا بگیر که خوشبو شود جهان روییده از حضور تو تا برگ و بار من لبخندم از ترنم عشق تو جان گرفت زیبا شدم! رسیده به پرواز کار منسر رفت از جنون و تبی سبز، آینهانگار شد خدای تو هم بی قرار من خانم شعرهای من ای آخرین امید! من زنده ام به این که تو باشی کنار من ممنونم از تویی که مرا مرد دیده ای...
بگو از این منِ دل خسته ی شاعر چه می دانی؟ گرفتارم به دردی که ندارد هیچ درمانی! هزار اندوه در دل دارم اما باز می خندماگر در گریه خندیدی بدان بدجور ویرانی! نگو از گل! نگو از باغ! من تفسیر پاییزمکه روحم مانده در هر کوچه ی دلگیر و بارانیتمام عمر را حسرت کشیدم، سوختم چون شمعشدم بغضی که می بینی! شدم شعری که می خوانی! چه شب هایی که ما با ابر باریدیم تا فردامن و این آهِ سرگردان، من و این زخمِ پنهانی...برایت ای که عمری خار بو...
به پایان می رسد این غم، قوی باش! صبوری کن! بمان محکم! قوی باش! زمین جای قشنگی نیست شاید خدا هم گفته؛ ای آدم قوی باش! اگر مصلوبِ بهتان شد وقارتبه یاد حضرت مریم(س) قوی باش! تو آن کوهی که فریادش سکوت است غرورت را نبینم خم! قوی باش! دلت هرجای دنیا زخم برداشتنخواه از هیچ کس مرحم! قوی باش! «سیامک عشقعلی»...
تو یک دشت از نرگس و سوسنی!تو سرگیجه ی یاس و آویشنی! نگاه تو دریا! صدایت بهشت! پیام آورِ ناز و رقصیدنی! تو معشوقه ی قلب این شاعریخدایی و شاید به شکل زنی! ببین! واژه هایم خجالت کشید...تو از وصف در شعر، هستی غنی! و من تا ابد دوستت دارم وتو «تنهاترین» آرزوی منی! ◻️ شاعر: سیامک عشقعلی...
می توان (بی خستگی) صدقرن از عشقت نوشت،روز و شب با چشم های مهربانت حرف زد!می درخشد ماه در دامان شب، در شعر من؛ تا ابد زیباترینی ماهِ قلبم! تا ابد...◻️ شاعر: سیامک عشقعلی...
به زندگی؛ به مردِ خانه سلام! به عطر و خنده ی زنانه سلام! به بوسه های گرم از تب و شوقبه عشق؛ (بهترین بهانه) سلام! به رقص در طلوع کوچه ی یاسبه خاطرات پُر ترانه سلام! به وارثان ماه و نبضِ غزلبه رسم سبز این زمانه سلام! دوباره می نویسم از تو، بخوان...به شعرهایِ عاشقانه سلام! «سیامک عشقعلی»...
.گرچه این دنیایِ فانی بی وفاستگرچه رسمش غیرِ تنهایی نخواسترود باید بود و از متنش گذشتاین گذر، میراث سبز لحظه هاستمهربانی کن! بخند و شاد باش! بی خیالی، چاره ی هرروز ماست!زندگی، دریاست! ما، در کشتی اشعشق، تنها عشق! آری ناخداست!عشق ما را می برد با خود به نورعشق، پایان خوشِ این ماجراست...«سیامک عشقعلی»...
نگاه مهربانت رنگ دریاستتو می خندی جهان بی وقفه زیباستلبت تفسیر سبز ناز و غنچهتنت یک کوچه گیج از عطر گل هاستچه بی رحمانه زیبایی و شیرینتو طوفانی! تو آشوبی که برپاستغزل پیش تو می افتد به سجدهتمام واژه هایم در تمناست،بهاری می شود شعر از هوایتصدایم کن! صدایت را دلم خواست...«سیامک عشقعلی»...
در هجوم بی وفایی های تلخ روزگار بی کس و تنها شدم هربار، گفتم: یاعلی(ع)خسته بودم، بغض کردم؛ هر کجای زندگیتا شکستم، پا شدم؛ هربار گفتم: یاعلی(ع)«سیامک عشقعلی»...
تو می خوابی و من بیدارم هر شب...شبیه ابرها می بارم هر شب...کسی اینجا پر از بغض و جنون است سکوتم ضجه ای با رنگ خون استپر و بال مرا این زخم بستهدلم از دست آدم ها شکسته...شکستند اعتماد و باورم رادر آغوشت بگیر امشب سرم را غروب تلخ هر دریا: سیامک...طلوع سبز بی فردا: سیامک...کنار غربت خود می نشینمو من غمگین ترین مرد زمینم...خدا از خاک اگر مرد آفریدهمرا با گریه و درد آفریده...به آهی می کشم ویرانی ام راغم هر ر...
نگاهم کن چه دردانگیزم امشب! که از ویران شدن لبریزم امشب...ندارم تحفه ایی جز شعر و گریه ببخش ای ماه من بی چیزم امشب! به قصد گریه با خود می نشینمبه قصد گریه برمی خیزم امشبمن آن اشک غریبی های تلخمکه از چشم خدا می ریزم امشبدر آغوشت بگیر این خسته دل راشبیه کوچه در پاییزم امشب...«سیامک عشقعلی»...
ای سرخی لب های تو صد پنجره خواهشدر پیچش موی تو نشسته به کمین شعربا آینه ها ناز نکن! دل به دلم نیست...از لحن دل انگیز تنت مست شد این شعر! «سیامک عشقعلی»...
همایش تجلیل از برگزیدگان مسابقه عکس «از عاشورا تا اربعین» انجمن کیک بوکسینگ دانشگاه پیام نور برگزار شد.به گزارش خبرگزاری تسنیم، همایش تجلیل از برگزیدگان مسابقه عکس «از عاشورا تا اربعین» انجمن کیک بوکسینگ دانشگاه پیام نور به ریاست تورج عنصری برگزار شد. در این همایش که در محل سالن آمفی تئاتر سرای محله ساعی برپا شد، از زهره لک، سیدرضا مهری و رضا تراوان به عنوان ارائه کنندگان برترین آثار عکس تجلیل به عمل آمد. همچنین در بخش شعر، سروده سیامک عشقعلی...
شده جمعی به تو دیوانه بگویند هرروز؟شده در خلوت خود گریه کنی با دیوار؟ شده یک شهر ندانند چه دردی داری؟شده هرلحظه بمیری وسط این تکرار؟ «سیامک عشقعلی»...
من؛ و خیال مهربانت، خدا...آمده ماه به شب شعر من! هرچه که می نویسم... آری تویی،خاص ترین مخاطب شعر من! «سیامک عشقعلی»...
می آیی و هر لحظه به هر یک گذر از من،دل می بری ای دلبر پُر شور و شر از منجوری شده ام بنده ی زیبایی ات، این باراصلا نپذیرد دلم اما، اگر از من...شاهین غرورم شده جلد خم مویت کندی تویِ بی رحم مگر بال و پر از من؟ آنقدر که بیدار نشستم به خیالتمی پرسد از احوال شبم هر سحر از منهر روز بگردی دو جهان را پی مجنونپیدا نکنی عاشق و دیوانه تر از من! «سیامک عشقعلی»...
چیزی نمانده تا نورتا فتح این تباهیای قهرمانِ قصهبرخیز از سیاهی! در غربتت بسوزانبود و نبودها را جاری شو تا ببینیپایان رودها را خورشید نبض دارد تا وقت هست برخیز! هرجور شد بجنگ و با هر شکست برخیز! غم هیچِ هیچِ هیچ استوقتی بزرگ باشیدر این نبرد باید مانند گرگ باشی! خواهد گذشت این فصلدنیا همیشه غم نیست! در لحظه های اکنونلبخند و شوق کم نیست! تا آسمان امروزهمرنگ صبح فرداستعاشق بمان و محکمپایان قصه ز...
در کوچه ی معشوق مرا راه ندادند! کم بوده ام انگار! نشد! آه... ندادند...این شاعر بی چیز چه می خواست که آن هااز کیسه ی لطف و کرم شاه ندادند! در حسرت دیدار چه شب ها که شکستیم...از پنجره، یک خنده ی کوتاه ندادند! دلسوخته ها عادتشان بود بسوزندمردیم و به ما لحظه ی دلخواه ندادند...مرداب گل آلود مگر چیست گناهش؟ که گوشه ی چشمی به من از ماه ندادند!«سیامک عشقعلی»...
در غربت آیینه خواهد سوخت قلبیکه دوست دارد مثل یک پروانه باشدعاقل نمی فهمد غم دلخسته ها رادیوانه باید همدم دیوانه باشد...«سیامک عشقعلی»...
ما باز می آییم...آبی تر از دریا!از کوچه ی دیروزهمراه با فردا!با وسعتی از نوربا آسمانی شاد!هم شوق با بوسه،از هرچه غم آزاد!با چشمه ها هم فصلبا رویشی پربار!ما بازمی آییمبا عطرِ گندم زار!در انتهای شباندوه مغلوب است...هرروز عاشق باشعاشق شدن خوب است!تا مهربان باشیتنها نخواهی ماند! در گوش آیینهاز عشق باید خواند! هرروز این لبخندتکرار خواهد شدآواز در شعرمبیدار خواهد شد!ما باز می آییماین قصه سبز...
علت زیستن ما و شماست،هدیه ایی هست و از سمت خداست.عاشقی کن که زمان می گذردعشق از خوب ترین دغدغه هاست! «سیامک عشقعلی»...
اسم مرا پرسید... بوسیدمش!( آری دلم لرزید! بوسیدمش! ) وقتی تمنا در دلم شعله زد...وقتی کسی نشنید بوسیدمش! بوسیدمش وقتی که شب می رسید با صبح و با خورشید بوسیدمش! زیبای من آیینه را فتح کرد چون ماه می تابید بوسیدمش! دنبال او افتادم و آخرشتا خسته شد، خندید! بوسیدمش...«سیامک عشقعلی»...
او حرف می زد... من ولی محو صدایش...می ریخت دور از چشم او قلبم برایش...زیبایی اش در واژه هایم جا نمی شد!انگار می رقصید باغی با هوایش...بالا بلای من به قدری ناز دارد یک شهر می میرد برای اعتنایش! هرچند از او مهربان تر نیست اما مغرور و شر هم می شود گاهی به جایش! گفتم: بگو زیبایی ات! یا حرف هایت؟ با خنده آنی گفت: اصلا هر دوتایش! 🔹شاعر: سیامک عشقعلی...
آخرش هر بخت از خواب خودش پا می شود قفل های بسته ی هر قصه ای وا می شود می رسد یک فصل سرسبز از شکفتن... آخرش،عشق پایان قشنگ رسم دنیا می شود! «سیامک عشقعلی»...
چه اکنونی از این زیباتر ای زیبا که هستینیازی با تو به خورشید و به فردا ندارمبرای زنده بودن، زندگی کردن، نمردندلیلی بهتر از عشقت در این دنیا ندارم! «سیامک عشقعلی»...
با توجه به اشعار، نوشته ها و تفکرات در آثار سیامک عشقعلی، می توان گفت که او به طور قابل توجه ای به مسائل انسانی می پردازد. در آثار او، عشق، خواب، رویا، زمان، مرگ و زندگی و سؤالات فلسفی و معنوی به عنوان موضوعات اصلی مورد بحث قرار می گیرند.سیامک عشقعلی در اشعار خود، به صورت شفاف و عمیق به تجربه های انسانی اشاره می کند. او درک عمیقی از درد و غم انسان دارد و این درد و غم را با استفاده از زبان شعر به خوبی بیان می کند. او به نوعی با خودشکنی و رهایی...
اگر دیوانه در دیروز بودیمشدیم امروز عاقل های تنهاصدف ها می روند از موج با موجدر آخر سمت ساحل های تنهانوشتی: چیست فرق ما؟ نوشتم:چه می دانی تو از دل های تنها؟ «سیامک عشقعلی»...
امروز می خواهم هوایت را ببوسم پروانه باشم چشم هایت را ببوسم اسمم چه زیبا می شود با لحن نازت انگار می خواهم صدایت را ببوسمرد می شوی از خواب هایم گاه و بی گاهیکبار باید جای پایت را ببوسم با یک نگاهت هم دلم شاد است از دور من شوق دارم اعتنایت را ببوسم در شعرهایم سبز می مانی همیشههر روز باید ماجرایت را ببوسم« سیامک عشقعلی»...
دین خدا مگر اجبار می شود؟ آقا شما بگو این صحنه درد نیست!سیلی به صورتِ ناموس می زننددر شهر ما کسی انگار مرد نیست! ▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
خواستم یوسف بمانم تا ابد خواستن آن قدرها ممکن نبود! دست آدم سیب چید از وسوسهجد ما یک لحظه را مومن نبود...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
خون شد این رود بیا برگردیم! خواهشاً زود بیا برگردیم! می زند شعله به جانم بغضت تار تا پود! بیا برگردیم! آسمان مانده چه تنها بینِ آتش و دود... بیا برگردیم! می نوازم به خجالت با سوز بس کن ای عود! بیا برگردیم! اشتباه آمده ایم انگاریعشق، غم بود بیا برگردیم! ▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
هرجا که گاهی خسته بودی...خندیدنت هرجا که شد آه! هرجا که قلبت را شکستنددر کنج زندان یا تهِ چاه،یادت بماند فتح با ماست! لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه...❇️▫️شاعر: سیامک عشقعلی❇️ قرآن، سوره ی زمر، آیه ی ۵۳...
«مرد» کویر حسرت و جنون بود که گل سرخ شکفت و «زن» عشق شد! خندیدی و دلم برات رفت... بعد؛ علاقه ی ساده ی من عشق شد! عشق تو پایان یه قرن درده! حس می کنم کسی دعام کرده! این پسرِ اردیبهشتی هر روز جهانشو دور چشات می گرده! طول کشید پاییزِ بی رحم غممن کی بودم؟ یه برگ توو دست باد! درست در اوج ویرونی هام بود...خدا تورو برای من فرستاد! یه صبح غمگین بی فردا بودممثل یه تبعیدیِ تنها بودمباخته بودم رویامو به زندگیخسته ترین آدم...
تووی سرم یه کرکستوو آستین من مار! اطرافمو گرفتن یک مشت گرگ و کفتار! یک عده تووی آینهشعرامو می سوزونن!یک عده تووی خوابامهرشب رجز می خونن!هی می زنن که دنیامویرون بشه بپاشه!یک عده خیلی می خوانسر به تنم نباشه! هر روزِ زندگی رواز پشت دشنه خوردم!غیر از خدا کسی نیست...دوستامو تا شمردم! یک سایه روی دیوار مونده ازم به سختیجای بدی شکستماین یعنی تیره بختی! ما سفره دار بودیمآغوش واسه بی کس! انگار مرام مرد...
باز هم ولوله در جان دو عالم افتاد! بغض زهرا به دل خسته ی مریم افتادباز هفتاد و دو خورشید شدند از تب سرخقرعه ی عشق به شمشیر و محرم افتاد «دست عباس به خون خواهی آب ...» آمد بازکفر عاشق شد و بر سجده ی آدم افتاد! حیدر آمد به تماشای حسینش ناگهعرش لرزید و لرزید و شد خم! افتاد...وای ای اوی چه می گویم از این غم! ای وای! آسمان خون شد و از گوشه ی چشمم افتاد...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
بغض در چشمان سردت جان گرفت گریه کردم، آسمان باران گرفت...ماه غمگین! می شود آیا مگراشک های مرد را آسان گرفت!یوسفم در چاه، دلتنگِ پدرجای قعر چاه را زندان گرفت! من گرفتارم به زخم بی کسی شاعری که درد بی درمان گرفت! باز هم در گریه خوابم می برد! شعر در کوتاهی اش پایان گرفت...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
ای غم هر لاله ی پرپر سلام! ای سکوت گریه ی حیدر سلام! ماه نامت نور را تفسیر کرد بر تو ای از عشق تنهاتر سلام! خاک تا روزی که باشد کربلاست جاودان شد بغض پیغمبر، سلام! آسمان بوی غریبی می دهد بیت بیت شعر من با هر سلام...با لبان تشنه در آیینه هامی شوی دریا، تنِ بی سر سلام! ▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
از تمام هرچه زیبا دیده بودم سر تویی! در قیاس ماه با زیبایی ات، بهتر تویی! گفته بودی دوست داری شعرهایم را بخوان: علت این شعرها تنها تویی دلبر! تویی! جمعی از اهل هنر گفتند جادو می کنم من فقط یک واژه پردازم که جادوگر تویی! در هوایت زندگی کردن خود پروانگی ست هر مسیری را که رفتم مقصدش آخر تویی! یک نفر باید دلیل بودنت باشد و من،شک نکردم هیچ! تا شیرین ترین باور تویی! ▫️شاعر: سیامک عشقعلی...