تو را سالها پیش
در خوابِ گندمزاران دیده بودم،
با چشمانی که دریا را
به زانو در میآورد.
میآمدی…
نه از کوچه، نه از خیابان،
از دلِ دعاهایی
که هر شب بیآنکه بدانم،
نام تو را زیر لب میگفتند.
و حالا که رسیدهای
نه چون غریبهای
که پیدایش کردهام،
که...