اِی که می سوزم سَراپا تا اَبَد در حسرتِ تو...!
اگه هیچ کس نمی فهمید امّا من خوب می فهمیدم که آقاجون میونِ کتاب هاش، جوونیش و قایم کرده.
می دونستم بینِ تک به تکِ کتاب هاش، خاطره ای، عکسی، نوارکاستی، چیزی پنهون کرده.
آخه هروقت خوش و ناخوش بود...
حمید سلیمی
تو یکی از نوشته هاش میگه:
پیر می شوی، زیبا و دلبر با گیسوان سپید،
یک غروبِ جمعه که دلت گرفته، برای نوه ات
داستان دیوانگی های مرا تعریف می کنی، نوه ات باور نخواهد کرد و فکر می کند تو فقط داری برایش قصه تعریف می کنی....
قلب دیوانه به هر حال ، خطا خواهد کرد
رفته ای پشت سرت بازدعاخواهد کردッ