اِی که می سوزم سَراپا ت...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن داستان کوتاه
- اِی که می سوزم سَراپا ت...
اِی که می سوزم سَراپا تا اَبَد در حسرتِ تو...!
اگه هیچ کس نمی فهمید امّا من خوب می فهمیدم که آقاجون میونِ کتاب هاش، جوونیش و قایم کرده.
می دونستم بینِ تک به تکِ کتاب هاش، خاطره ای، عکسی، نوارکاستی، چیزی پنهون کرده.
آخه هروقت خوش و ناخوش بود به کتابخونه یِ ممنوعه ش سر می زد!
کتابخونه یِ عجیبی که یقین دارم عصاره یِ جاودانگی توش بود.
کتابخونه ای که ممنوعه بود حتی واسه مامان بزرگ! به مامان بزرگ می گفت دلم نمی خواد کسی به کتاب هام دست بزنه، نذار کسی بره. امّا من می دونستم موضوع کتاب هاش نیست، اون نمی خواست کسی به خاطراتش دست درازی کنه!
همیشه به شوخی می گفتم آقاجون نکنه دلبرِ سّیه موی، تو کتاب ها جاخوش کرده. می خندید و می گفت شاید و یواشکی مامان بزرگ و نگاه می کرد.
مامان بزرگم هیکلِ تپلیش و به سختی تکون می داد و حرص می خورد.
بلآخره یه روز که واسه تعطیلات رفتم خونه آقاجون و همه گی منتظر بودیم تا عمه از سفر برگرده، با هر مصیبتی که بود راضیش کردم که فقط ۱۰ دقیقه تا موقعی که عمّه نرسیده تو کتابخونه ش دور بزنم..
برام قصّه بگه، بگه قصّه یِ کتاب هاش چیه!
قصّه یِ جوونیش چطور؟
تا وارد شدم رفتم سروقتِ قطور ترین کتابش.
یواش بازش کردم. بویِ کهنه گی می داد، بویِ خاطره!
آروم غبارِ رویِ صفحاتش و کنار زدم.
بی محابا رفتم سراغِ کتاب هایِ بعدیش. می ترسیدم وقتم هدر بره! ورق زدم و ورق زدم.
از کتاب هایِ کوچیک گرفته تا بزرگ.
یه کتابِ بزرگِ دیگه برداشتم. از جلدش مشخص بود این یکی دیگه فرق می کنه!
آخه قدیمی بود، ولی تمیز بود و بویِ گل محمدی می داد. انگار آقاجون همیشه می رفت سروقتش..
وقتی برِش داشتم آقاجون گفت حواست و بده!
متوجه شدم این مثلِ بقیه نیست.
بویِ عطرِ گل محمدی همه یِ کتابخونه رو فرا گرفته بود.
آروم ورق زدم، یه عکسِ سیاه و سفیدِ پاره پوره که بالاش هم یکمی تا خورده بود میونِ صفحاتش بود.
دلبرِ سیّه مویِ آقاجون واقعاً وجود داشت! خودش بود.. خودِ خودش.
با تعجب به آقاجون نگاه کردم. نذاشت حرفی بزنم. گفت ممنوعه یِ شما این کتابخونه س، ممنوعه یِ من این بانو بود..
با تعجب خندیدم و گفتم آقاجون! باورم نمی شد،
پرسیدم اسمش چی بود؟
گفت گلنوش
با چشمایِ از حدقه دراومده بهش زُل زدم.
آقاجون می خواست حرف بزنه که یهو هیکلِ تپلیِ مامان بزرگ تویِ چارچوبِ در ظاهر شد.
تند تند بزّاقِ دهنش و قورت داد و گفت گلنوشم رسید، دخترم رسید رو کرد به من و گفت بدو بیا عمّه تو ببین، معطل نکنیا! و بدو بدو رفت.
تا خواستم سوال بپرسم آقاجون گفت گفتی فقط ۱۰ دقیقه!
و رفت.
من موندم و یه کتابخونه به بزرگیِ خاطراتِ بابابزرگ و گلنوشی که یه لبخندِ سیاه و سفید رو لباش جاخوش کرده بود...
-قدیمی