سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
.نبودنت را در پاییز هم به دوشِ دل می کشمفصل برگ ریزان خاطرات تو غروب و نسیم دلتنگی هایشمی لرزاند تن عاشقی ام راعشق و خاطرات توزرد و نارنجی می شود رنگ شاعرانه می گیرد؛قدم می زنم بدون چتر زیر نم نم باران،قصه های بی تو ...غصه می شود و انار دلم ترک بر میدارد بر روی شاخسار تنهاییها...
آخرین روز من و تو روزی است پر از احساسات متضاد دلم می خواهد زمان بایستد تا لحظات را در آغوش بگیرم ،اما می دانم این ممکن نیست و تمام لحظاتم پر از یاد آوری خاطرات توست دلم طنین صدای زیبایت را می خواهد و دستان پر مهر و گرمت را به یاد تو تمام لحظات شیرینی که داشتیم میخواهم این روز را با لبخند به پایان برسانمشاید این پایان باشد اما امیدوارم روزی در دنیای هم قرار بگیریم و بتوانیم خاطراتمان را زنده کنیم ،دیدن فرشته مرگ ، هر لحظه آرزوی چشمانم...
اگر قرار باشد عاشق کسی باشم دیگر همانند گذشته دلتنگت نمی شوم در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاریست چشمانم پر نمی شود تقویم روزهای نبودنت را هم دور انداخته ام کمی خسته ام،کمی شکسته،کمی همانند نبودنت مرا تیره کرده است.اینکه چطور خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته ام تنها خوبم هایی که روی زبانم چسبانده ام .مضطربم فراموش کردن تو علی رغم اینکه میلیون ها بار به حافظه ام سر میزنم و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم ، من را م...
حمید سلیمی تو یکی از نوشته هاش میگه:پیر می شوی، زیبا و دلبر با گیسوان سپید، یک غروبِ جمعه که دلت گرفته، برای نوه اتداستان دیوانگی های مرا تعریف می کنی، نوه ات باور نخواهد کرد و فکر می کند تو فقط داری برایش قصه تعریف می کنی. دلت می شکند، به من فکر می کنی، صورتم یادت نمی آید، حرفهایم، صدایم. فقط به یاد می اوری که روزی، جایی مردی را نخواستی که دنیا را بی تو نمی خواست....
آه از درد دوری...!نفس های عمیقم بیشتر شده...خودکارم ایستاده و دستم توانی برای نوشتن ندارد.تمام جسمم تو را می خواهد تارهای صوتی حنجره ام اسم زیبای تو را فریاد می زنند.سینه ام آغوش گرمت را می طلبد دلم شانه هایت را می خواهد که قفل شانه هایم شوند.محبوب چشم آهویی من لبانم از دوری تو خشکیده مانند دریاچه ای که آبش خشک شده و ترک برداشته است و به شوره زاری تبدیل شده است.داخل چشمانم چشمه ای جاری شده و گاهی اوقات گونه هایم را به مدت طولانی آبیار...
با تموم کارایی که باهام کردیبا تموم حرفایی که دروغ بودنبا تموم اتفاقایی که افتاددوست دارم هنوز و دل تنگتم خاک میشه ریخت روش ولی گاهی خاکستر هاش جون میگیرهبهت دل داده بودم دلتنگتم بد کردی باهام...
آنچه سرنوشتدرمن جا گذاشتباقی مانده های دریاستدلتنگی برای آبو توبه وسعتِ یک آهطولانی تر از خیابان های تنهائیدرمن ممتد میشوی…🍁🍁🍂🍂...
این پاییز،چقدر پاییز استدلم گرفته ..نیستی و هستم هنوزبی جان و بی رمق ..خسته از روزهایِ تکراریفرسوده ام در شب هایِ بی روزنسیاهیِ مطلق ..انصاف نیستاینگونه که نیستی پاییز همدق می کند چه برسد به من !دلم برایت پَر می زنداز اینجا که منم تا آنجا که تویی از اینجا تا ثریا ..مرا که به دوست داشتنت اینچنین سکوت کرده امبه زندگی برگردانمگذار سیاه پوشِ عشق شوممیان واژه هایِ سپید ......
آدم ممکنه روزای خوبش رو زود فراموش کنه ،اما همیشه اونایی که توی لحظه های سخت نبودن رو به یاد می یاره .مثل من که وقتی روزای تلخم رو مرور می کنم ،یاد نبودنت می افتم ...من یه روزایی به هر دری زدم که باشی و تو نبودی ،صدات زدم و نشنیدی ، به روت آوردم و نفهمیدی .حالا که نبودنت رو بلد شدم ،ندیدنت خیلی سخت نیست .آدمی که یه بار از تنهایی جون سالم به در برده ،دیگه هیچ بود و نبودی براش مهم نیست 💔...
درواقع رفتن های حقیقی،دریغ از وداع است…یکهو چشمانت را باز میکنی و میبینی ،که دیگر کنار تو نیست!دیگر،قرار نیست با او خاطراتی را بر بوم سپید پوش زندگی نقاشی کنی…دیگر،قرار نیست قفل صندوق اسرار دلت را بر روی او بگشایی…دیگر قرار نیست یا بخندی یا،بگرییدیگر،قرار نیست تا دم صبح با تو از امید به زندگی دم بزنی…دیگر همه چیز تمام استبدون هیچ وداعی، بدون اندکی آمادگی…از دستش میدهیدرست زمانی که فکرش را هم نمیکنی…او تبدیل به قاب خاطره ای د...
هیچوقت فکر نمی کردم برسم به جایی که قلبم به عقلم التماس کنه دیگه بهت فکر نکنهدیگه خاطراتت رو ورق نزنه دیگه تورو بهش یادآوری نکنههرجا میرم هرکار میکنم نمیتونم عادی زندگی کنممیترسم از فردا ، میترسم از آدمامیترسم ازینکه دیگه اعتمادی برام نموندهمیترسم هیچ چیزی اونجور که می خوام نشهمیترسم نتونم مثل آدمای دیگه زندگیمو اونجوری که باید بسازم.گناه من اینوسط چی بود ؟ من اگه میدونستم قراره اینطور بشه هیچوقت عاشق نمی شدم هیچوقت ...
تموم اون وقتایی که من اشک می ریختم و تو با یکی دیگه میخندیدی تموم اون وقتایی که من قلبم درد داشت رو تخت مچاله شده بودم و تو کنار یکی دیگه حالت خوب بود تموم وقتایی که من دلتنگت بودم و تو دستای یکی دیگرو گرفته بودی شاید یه روز من یادم بره آلزایمر بگیرمولی بخدا که خدا یادش نمیره فرشته مقتدر...
مقصر اصلی داستانمون من بودم وقتی نادیده گرفته شدم بیشتر نزدیکت شدموقتی حوصله حرف زدن با منو نداشتیبیشتر حرف زدم وقتی دلت نخواست منو ببینی بیشتر عکس دادم وقتی نخواستی صدامو بشنوی بیشتر ویس دادمو زنگ زدم وقتی حسی بهم نداشتی اندازه دوتامون دوست داشتم آره مقصر تو نبودی من بودم که غرورمو قلبمو همه وجودمو دو دستی گذاشتم زیر پاتمقصر من بودم فرشته مقتدر...