شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
درودیاد پریشان من و خاطر لرزان تو بر دست های حنا بسته ات خشک شده. روزی اگر بپوسد، نه دهان شبنمی است که مرا بمکد و نه خاک بیابانی که لب وا کند. نه چشمی است که نگاهم را بجود و نه مرثیه ای که بر خاکم بوی گریه های تر بدهد! نرم تر از سینه ی گنجشک های تازه پر گشوده، زیر ستون مرمرین دست های تو جان می دهم برای روز مبادا!می خواستم هنوز دوستت بدارم و شب ها از نیش ستارگان به تو پناه برم! امّا آنقدر پیرم کردی که شام کهولت را در الفاظ دوستت دارم های...