پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باغ،،،در سکوتی غمناک فرورفته ست ***-- کو زمزمه های باران!؟ زانا کوردستانی...
درودیاد پریشان من و خاطر لرزان تو بر دست های حنا بسته ات خشک شده. روزی اگر بپوسد، نه دهان شبنمی است که مرا بمکد و نه خاک بیابانی که لب وا کند. نه چشمی است که نگاهم را بجود و نه مرثیه ای که بر خاکم بوی گریه های تر بدهد! نرم تر از سینه ی گنجشک های تازه پر گشوده، زیر ستون مرمرین دست های تو جان می دهم برای روز مبادا!می خواستم هنوز دوستت بدارم و شب ها از نیش ستارگان به تو پناه برم! امّا آنقدر پیرم کردی که شام کهولت را در الفاظ دوستت دارم های...
مطمئنم چشمانم در حسرت دیدنآن نگاهی می ماند کههر دم نفس کشیدنمبخاطر اوست.میدانم که تلاقی این دو چشمهرگز دیگر ممکن نخواهد بود...اما چرا؟؟؟تاوان یک اشتباه باید این باشد کهحسرت دیدنت در دلم بماند؟خدایااشکهای چشمانم تنها یادگارانه دوران عاشقیستاز دست دادنشان برایم غمناک استاین حال و هوای بارانی دلم را بسیار دوست میدارم....کاش حرمت این اشکها نگه داشته میشد.کاش تاوانم جز این بود.......
🌱(پیچک سبز خیال)عشق غمناکمبا بیم زوالتن من را می لرزاندچون به او می نگرمتک درختی است آزادو من آن پیچک سبز خیالکه بر اوهمچو بند نافی گره خورده تنگ آویزانمو میدانم دست سردی آخردر تب زرد خزانبرگ های سبز مرا می چیند....
غروب اجراى هر روزه نمایش دلتنگیستهمین قدر زیباهمین قدر با شکوههمینقدر غمناکگویى غم جهان است که در جان آدم ته نشین میشود...
جمعه خودش یک عاشقانه ی غمناک است...
من و تو می دانیمزندگی گرچه گهی زیبا نیستیا که تلخ است و دگر گیرا نیسترسم این قصه همین است و همه می دانیمکه نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیمزندگی شاد اگر هست و یا غمناک استنغمه و ترانه و آواز استبانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشتزندگی زیبا است......