همینطور تا کتابهای معرفت را عاشقانه ورق زدم غروب لبت را بر واژه «عشق» دیدم در طلوع کتاب شاعری دیگر فهمیدم رفتنت بسیار نزدیک است.
چشمانت آکسار لبانت والیوم دست هایت مورفین قدم هایت دیازپام یکهو بیا و کار را تمام کن... ای رفتنت سیانور
یارم نقاش بود و بسیار عاشق سیگار گفتم مرا بکش و سیگار را ترک کن سیگار کشید و مرا ترک کرد ...