مرخصی
چند روز پیش به مسوول صفحه آخر زنگ زدم و گفتم: «من این هفته استثنائا نمیتوانم ستونم را بنویسم.» مسوول صفحه پرسید: «چرا؟» گفتم: «دارم میرم سفر، نیستم.» مسوول صفحه آخر گفت: «قبل رفتنت یه چیزی سر هم کن بده، بعد برو.» گفتم:«مگه سرهم کردنیه؟... من کلی وقت میذارم، کلی تاکسی سوار میشم، کلی حرف میزنم...»
داشتم اینها را میگفتم که فهمیدم، مسوول صفحه جملهاش را گفته و تلفن را قطع کرده است.
خیلی ناراحت شدم.
همان موقع دویدم وسط خیابان و فریاد زدم: «اگر من یک هفته چهارشنبه سوار تاکسی نشوم و تاکسینوشت ننویسم، چه کسی دلش برای نوشتههای این ستون تنگ میشود؟»
هیچ کس جوابی نداد.
ماشینها و تاکسیها میآمدند و میرفتند و اصلا کسی صدای من را نشنیده بود. فقط یک راننده تاکسی سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد: «دیوونه، چرا وسط خیابون وایستادی؟... برو گم شو تو پیادهرو».
ZibaMatn.IR