بخشی از خاطرات جرج بوش درباره 11 سپتامبر به نقل از کتاب «لحظات تصمیم»از این قرار است:
روز سه شنبه یازدهم سپتامبر 2001 قبل از سپیده دم در سوییتم در ساحل لوکونی و مجموعه تنیس نزدیک ساراسوتا در ایالت فلوریدا بیدار شدم. صبح را با خواندن انجیل آغاز کردم و بعد به طبقه پایین رفتم تا بدوم. وقتی شروع کردم خودم را در زمین گلف گرم کنم هوا هنوز گرگ و میش بود. عامل سرویس مخفی به ورزش روزانه من عادت کرده بود ولی برای محلی ها دویدن من در تاریکی کمی عجیب و غریب به نظر می رسید.
در راه بازگشت به هتل سریعا دوش گرفتم. صبحانه سبکی خوردم و به روزنامه های صبح نگاهی اجمالی انداختم. مهم ترین خبر، بازگشت مایکل جردن از بازنشستگی و پیوستن مجدد او به NBA بود.
تیترهای خبری دیگر روی انتخابات شهرداری نیویورک و یک مورد بیماری مشکوک جنون گاوی در ژاپن متمرکز بودند. حدود ساعت 8 صبح اطلاعات روزانه ریاست جمهوری به دستم رسید.
همیشه به این اطلاعات توجه زیادی داشتم و مشتاق شان بوم. ترکیبی ازاطلاعات فوق محرمانه آمیخته با تحلیل های عمیق ژئو پلتیکی بود. اطلاعاتی که یازدهم سپتامبر به دستم رسید توسط یک تحلیلگر مشهور CIA به نام مایک مورل ارایه شده بود و درباره روسیه، چین و قیام فلسطنیان در کرانه باختری و نوار غزه بود.
کمی بعد از مطالعه این اخبار و اطلاعات، به سمت مدرسه ابتدایی امایی بوکر رفتیم تا بر مساله اصلاحات آموزشی تاکید کنم.
در مسیر کوتاهی که باید از ماشین تا کلاس درس طی می کردیم، کارل روو گفت که هواپیمایی به مرکز تجارت جهانی برخورد کرده. عجیب به نظر می رسید. تصور کردم یک هواپیمای کوچک به طور وحشتناکی گم شده و به ساختمان خورده است.
بعد از آن کاندی (کاندولیزا رایس) زنگ زد. از یک تلفن محرمانه در کلاس درس با او صحبت کردم. کلاسی که تبدیل به مرکز ارتباطات کارکنان مسافر کاخ سفید شده بود. به من گفت که هواپیمایی که به مرکز تجارت برخورد کرده یک هواپیمای سبک نبوده یک جت تجاری بوده است.
شوکه شدم. آن هواپیما بی شک بدترین خلبان کل دنیا را داشته است. چه طور می توانسته به یک آسمان خراش، آن هم در یک روز روشن و صاف برخورد کند؟
شاید خلبان سکته قلبی کرده. به کاندی گفتم که هدایت کارها را بر عهده بگیرد و از مدیر ارتباطاتم – دن بارتلت- خواستم تا روی بیانیه ای کار کند که در آن روی خدمات همه جانبه مدیریت بحران فدرال تاکید شود.
با مدیر مدرسه بوکر، خانمی دوست داشتنی به نام گوئن ریگل ملاقات کردم. او مرا به معلم کلاس، سارا کی دنیلز و همه بچه های کلاس دوم که در اتاق بودند معرفی کرد. خانم دنیلز به بچه های کلاس گفت که شروع به روخوانی کنند. بعد از چند دقیقه به دانش آموزان گفت کتاب درسی شان را بردارند.
حضور فردی را پشت سرم احساس کردم. اندی کارد آهسته سرش را پشت گوشم آورد و زمزمه کرد:« دومین هواپیما با دومین برج برخورد کرد.» هر کلمه را شمرده و با لهجه ماساچوستی اش گفت: «به آمریکا حمله شده است.»
خاطره جرج بوش از دقایق اولیه واقعه 11 سپتامبر
اولین واکنشم این بود که به شدت عصبانی شدم. چه کسی جرات کرده به آمریکا حمله کند؟ سزایش را خواهد دید. بعد به صورت کود کانی که روبه روی من نشسته بودند نگاه کردم. مقایسه بی رحمی حمله کنندگان و معصومیت آن کودکان از نظرم گذشت. به زودی میلیون ها کودک روی حمایت من حساب خواهند کرد. هرگز آنها را ناامید نخواهم کرد.
گزارشگرانی را پشت کلاس دیدم که اخبار را از تلفن های همراه و پیجرهایشان دریافت می کردند.
غریزه ام به کار افتاده بود. می دانستم که واکنش من ثبت و در سراسر جهان پخش خواهد شد. مردم در شوک خواهند بود؛ ریس جمهوری نمی تواند شوکه شود. اگر عجولانه از کوره در بروم ممکن است بچه ها بترسند و موجی از وحشت سراسر کشور را دربر گیرد.
خواندن درس همچنان ادامه یافت. ولی ذهنم به سرعت از کلاس درس فاصله گرفت و خیلی دور شد. چه کسی مسوول این کار بوده؟ خسارت ها تا چه حد است؟ دولت باید چه کند؟
آری فلچر، وزیر رسانه ها خودش را در میان گزارشگران و من قرار داد. تابلویی گرفته بود که رویش نوشته شده بود: «فعلا چیزی نگویید.» نمی خواستم هم حرفی بزنم. مشغول بودم تصمیم بگیرم که چه کار کنم. وقتی کلاس تمام شد آرام از کلاس خارج می شوم، واقعیات را بررسی می کنم و برای مردم سخنرانی خواهم کرد.
بعد از هفت دقیقه که اندی وارد کلاس شد به اتاق انتظار برگشتم. جایی که فردی تلویزیون را چرخاند. با ترس به تماشای بازپخش صحنه آهسته فیلمی نشستم که در آن هواپیمای دوم به برج جنوبی برخورد می کرد. گوی عظیم آتش و دود ناشی از انفجار مهلک تر از تصور اولیه من بود.
کشور تکان خورده بود و من هر لحظه احساس می کردم که سریع باید جلوی تلویزیون ظاهر شوم. پیش نویسی از بیانیه ام آماده کردم. می خواستم به مردم امریکا اطمینان بدهم که دولت واکنش نشان خواهد داد و مجرمان را به دست عدالت خواهد سپرد. بعد باید با سرعت هر چه تمام تر سمت واشنگتن حرکت کنم.
این گونه آغاز کردم:« خانم ها و آقایان، این لحظه دشواری برای مردم آمریکاست... دو هواپیما در یک حمله تروریستی به کشورمان به مراکز تجارت جهانی برخورد کردند.» آهی بلند از والدین و اعضای انجمن شنیده شد افرادی که آمده بودند تا سخنرانی من را درباره آموزش بشنوند. گفتم: «حرکت تروریستی علیه ملت ما قابل تحمل نیست.» در آخر برای قربانیان حادثه تقاضای تقاضای یک دقیقه سکوت کردم.
بعد متوجه شدم که سخنان من پژواک تعهد پدرم بعد از تهاجم صدام حسین به کویت بود که گفت: « این تجاوز تحمل نخواهد شد.» تکرار آن عمدی نبود. در متن سخنرانی ام نوشته بودم: «تروریسم علیه آمریکا پیروز نمی شود.» سخنان پدر باید در ضمیر ناخودآگاه من نهفته بوده باشد و منتظر تا در بحران دیگری دوباره بر زبان بیاید.
ZibaMatn.IR