تو که چادرنمازت قصه گوی صبح فرداست
تو که غوغای چشمانت ترنم هایِ دریاست
تو که بی کینه هستی، سبز از آواز رودی
تو که در شعرهایم طرح یک خورشید بودی
تو که با هر قنوتت ماه می بخشی به مردم
تو که تنهایی ات شد جویباری از تبسم
تو که پاکی تو که صافی شبیه نبض شیشه
تو که زیباترین رویای من بودی همیشه
خبر داری مرا دیوانه نامیدند مردم!
به حال و روز من یک عمر خندیدند مردم
خبر داری تمام شعرهایم سوخت بی تو!
خبر داری؟ خبر داری صدایم سوخت بی تو!
خبر داری جهانم بی تو گوری از جنون بود!
خبر داری دلم از دست دنیا خونِ خون بود!
خبر داری نوشتم، گریه کردم، خط کشیدم!
خبر داری که عمری در خودم حسرت کشیدم!
خبر داری وجودم بی نبودت درد می کرد!
خبر داری که سیرم سیر از این دنیای نامرد!
خبر داری تمام فصل هایم رنگ غم شد!
خبر داری که سهمم از خوشی، از خنده کم شد!
نمی خواهی بیایی؟ این قفس زندان من شد
خبر داری نبودت آتشی بر جان من شد!
صدایم کن که من زیبا شوم از ماه و خورشید!
منی که زندگی در هر رگم هرروز خشکید
بتاب ای ناجیِ آغاز و نور و عطرِ لبخند!
بتاب ای بهترین اعجاز زیبای خداوند!
در آغوشت نوازش کن غم تنهایی ام را
دوباره مثنوی کردم بخوان شیدایی ام را
مرا از بی کسی هایم جدا کن مهربانم!
کمک کن سبز باشم باز هم عاشق بمانم!
بیا تا جان بگیرم زنده باشم در هوایت
بیا تا بشکفم در باغ سبز دست هایت
مرا سیراب کن از بودنت من بغض لوتم!
بیا تا خنده باشد شعر باشد هر سکوتم!
مرا سرشار کن از عطر یاس و صبح فردا
بیا تا با تو من دریا شوم ای خوبِ زیبا!
▪️شاعر: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR