دلی دارم نگارا همچو مجنون
ز هجران و ز غمها گشته پرخون
به چشم عاقلان دیوانه ام من
چو ساقی راهی میخانه ام من
چو شیرین و چو لیلی و چو عذرا
شدم سرمست آن صهبای مینا
دو چشمم پر زغم چون پیرکنعان
ز فرقت بی قرارِ یوسفِ جان
غزلگوی و غزلخوانم ، شب تار
دل از کف داده ای ، مشتاق دیدار
ز هر کس در جهان دل را بُریدم
غم یارم ، غم یارم ، خریدم
به غیرازدوست دل را نیست خواهش
ندارد این دلم ، با هر که سازش
دلم تنگ آمده ، با غم عَجینم
چو برگ زرد پاییزی ،غمینم
مرا جز عشق ، یاری هم نفس نیست
که بی آن عالمی را جز قفس نیست
قسم ، عشق است هم پای سجودم
نشسته رج به رج در تار و پودم
بادصبا
ZibaMatn.IR