داستانک پشت پنجره بال بال می زدند پرنده ها..تا دم دمای صبح زدوخورد بود هوا. دل نمی خواست آسمان از خواب بیدار شود. اَبرهای غلیظ سیاه دی.رعد و برق دسترس خیابان.دُرناهای سفید پاره پاره روی روزنامه ها...