سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
زندگی تو شهر کوچیک اینجوریه از دیشب که ماشین پدرم رو آگهی کردم تو شیپور هرکس اول زنگ میزنه میگه اسمت چیه و ده دقیقه به احوال پرسی میگذره...
تو فقط نگاه کن ...من دور از چشم همه به قربان تمام دردهایت میروم با لبهایم...با چشمهایم ...با حرف حرف احوال پرسی هایم ...همین که چشمانت را داشته باشم کافیست ... ...