پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل ساده نفهمیدداره میشه بازیچه صحبتای قشنگش قسمتی ازبازی شه...
اگه یکی بیادوبااحساس توبازی کنه خوبه جوری رفتارنکن انگارکه چیزی نشده...
ازدست تووقلب خودم خسته شدم ازعشق توکه باعث میشه گریه کنم ازدست توکه هردفه یک سازمیزنی هه دلت خوشه که دم ازاحساس میزنی ازدست دلم که مجنونته شاکیم یه لحظه هافکرمیکنم میدی بازیم...
او نیمه من بود و من بازیچه دستانشارس آرامی...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکهبگویم چه شده...!...
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است...
چطوری دلتون میاد یکیو بازیچه قرار بدین در حالی که چشاش داد میزنه عاشقتونه...