پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از آرامش پرسیدند، عشق را گفتم؛ از فداکاری پرسیدند، عشق را گفتم؛ از محبت پرسیدند، عشق را گفتم؛ از زندگی پرسیدند، عشق را گفتم؛ و از عشق که پرسیدند بی درنگ، مادرم را گفتم :)!...
خواستم یک تنه مقابل همه دنیا بایستم.همین بود که تمام قلبم را برداشتم و رفتم به جبهه زندگی...جنگ نابرابری بود...من تنها در یک طرف بودم و ارتش زندگی با تمام یال و کپالش در مقابلم.قدرتش کم نبود.از همان \بِ\ بسم الله،\مسلسل مشکل\ رو کرد.دلم لرزید اما کم نیاردم.دست کردم در چنته دلم،هیچ چیز جز \مهر مادر\ نیافتم.با ترید برداشتمش و کردمش سلاح در مقابل مشکلات زندگی.دور از انتظار بود اما از پسشان بر آمدم.فکر کردم تمام شده اما دریغا که در آتش ...
گزاف نیست گر بگویم ، ارحم الراحمین است مادر......
من به عشق در یک نگاه اعتقاد دارم چون در اولین نگاه زندگیم مادرم رو دیدم...