در گلویت حرفها ابرهای فشردهی سیاه و تو آنقدر سابیدی که مویت که صدایت سپید شد و باران از چشمهایت آغاز چشمهایت چشمهایت مگر چقدر تَر است که از نام خود معذب است دریا؟ تو بودی گشایشگرِ چشمِ پنجره بانیِ عطرِ نرگس تو بودی تو! تو دست گرفتی چراغِ شب...