شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
زندگی همیشه همین بوده استدرست زمانی می رسیکه پلّه برقیاز کار اُفتاده باشدساعت مُچی اتمغزِ امیدوارِ امروزتو بیچاره پاهای مصنوعیکه طبیعی طبیعیدردِ بیشتریمی کشد انتظارشان را...«آرمان پرناک»...
العفو زلیخاالعفو!که از توهزار چهره کشیدمیکی از یکی زیباترآخر نمی دانینگاهِ تُهی بخشِ من به دیوارنگاهِ تُهی بخشِ دیوار به مناین نگاه و آن نگاهبا ذهنِ شاعر چه می کند!«آرمان پرناک»...
مرا به یادِ مبارک هست؟منی که منگنه می کردمغروب را به گلوگاهمدلم هوای گُلابت کردکمی بریز نگاهت راکه عصر جمعه پُر از آهمهنوز پایِ رسیدن هست؟هنوز سفره ی ما خالیست؟به چشمِ آینه ها هر شبشروعِ سوره ی تکویریم؟بِکِش هجای غمت را کهبرای درد و دلت چاهمبزن به گوشِ زئوسِ غمعزیزِ ابرِ اساطیریبزن که زخم فراوان استولی تو زخمِ شفایم باشپلنگ را مُتبرّک کنبه پنجه های خودت، ماهم!دو قطره اشک؟ نه بالاتردو رودِ اشک؟ نه بالاتر...
دخیلِ بسته به ناممکن!شریکِ شاخه ی بی میوه!عروس و همسرِ یک بی سر!اگر به عهدِ خودت هستیبزن کنار سکوتت رافروغِ رابطه می خواهم...«آرمان پرناک»...
دو قطره اشک؟ نه بالاتردو رودِ اشک؟ نه بالاتردو چشمه اشک؟ نه بالاتربیا به کوهِ غم انگیزتبه چشمِ تشنه ی آزادیبُلندقلّه ی کوتاهم! ...«آرمان پرناک»...
بزن به گوشِ زئوسِ غمعزیزِ ابرِ اساطیری!بزن که زخم فراوان استولی تو زخمِ شفایم باشپلنگ را مُتبرّک کنبه پنجه های خودت، ماهم! ...«آرمان پرناک»...
هنوز پایِ رسیدن هست؟هنوز سفره ی ما خالی ست؟به چشمِ آینه ها هر شبشروعِ سوره ی تکویریم؟بِکِش هجای غمت را کهبرای درد و دلت، چاهم...«آرمان پرناک»...
مرا به یادِ مبارک هست؟منی که منگنه می کردمغروب را به گلوگاهمدلم هوای گُلابت کردکمی بریز نگاهت راکه عصر جمعه پُر از آهم...«آرمان پرناک»...
نه گرد، نه تختزمینحلزونی بودکه هیچگاه شاخک هایش رابرای قاچیدنِ حقیقتِ بیگ بنگ های محلیتیز نکردبا اندیشه ای پُرپَرده و لزجنه دست کشید ازدیوار برلیننه دست می کشد ازدیوارِ برلین دیگرنه دست خواهد کشید ازدیوارِ برلینِ دیگرترآه!حلزون حلزون حلزون!تو که در سایه ی گاوهاخوابِ ماهی می بینیکاش برای تعبیرشیکباربه اندامِ بی اندامت بنگری«آرمان پرناک»...
اگر بنا نیست برسانی دست هایت رادست هایم رامی بخشم به تک درختِ امامزاده یماندر ارتفاعی بالاتر از ابرهای هم شکلِ توتا پرندگانِ تنهای بیشتریبنشینند، حبس ترین نفس را بگیرند و سپسدر دهانمبخار شوند«آرمان پرناک»...
فرمان می رانماشعار عاشقانه را جمع کنیداشعار عاشقانه را کوتاه کنیداشعار عاشقانه را بسوزانیددستور می دهمتمام شاعران دستگیر شوندهیچکسهیچکس حق نداردعاشقانه تر از دستِ راستِ مندست به قلم ببرداما شماشما خانم!چرا خُشکتان زده؟!شما مُجازید اشعارم را بخوانیدمُجازید اشعارم را کوتاه کنیدمُجازید مچاله شان کنید، بسوزانیدحتی به موهای شعرخیزتاناین اجازه داده شده استبلند شوندآنقدر بلندکه به دست های کوتاهِ اینجانب-هیتلر بز...
بشمار سههدف گرفته ایم قلب یکدیگر رابشمار دودست ها روی ماشهبشمار یکآتش...آ...چه خبر شده استچرا از دهانِ تفنگ هاماننیلوفر روییده؟!«آرمان پرناک»...
کنار برویدبروید کنار آدم ماهی ها !موجِ انفجاری مهیبمرا عجیب گرفتهباید به خطرناک ترین حالتدر آغوشِ عروسِ دریاآرام گیرم«آرمان پرناک»...
خشک، خونسرد و خستهچون سربازی که سرِ جنگ دارد با فرماندهنشسته ام روی یک صندلیکه چهارستونِ بدنش می لرزد!!تو خواهی آمدخیلی زودزودتر از هر خواهدیبا قطاری سریع السیر و سوت کشانبه سویم...«آرمان پرناک»...
آقای کارگردان!میانِ این سیاهی لشکرِ سپیدبختنقشِ مردِ زندگی را به من بدهبدون کات، مُدوّن و دقیقطوری خواهم مُردکه به ذهنِ خطر هم خطور نکرده باشد«آرمان پرناک»...
بخواب خرسِ دهان گَس کهعسل به مزّه ی جنگل نیستغمی رسیده به کندوهاکه کَنده ریشه ی جنگل راپیازدارِ خودت باش وکِرختِ فصلِ زمستانی«آرمان پرناک»...
زبانِ زنده ی من خون ستهدف بگیر و بزن حرفیکه در تفنگ نمی گنجدسپس به رسمِ ادب، دَرجابِکِش دو ابرِ فراموشیبه رویِ تخته ی بارانی«آرمان پرناک»...
به دهخدای سرم سوگندهنوز عشقِ قلم دارمشکسته وار مرا بنویسبه زورِ قافیه شعرم کنبه استعاره ی جبر و بهجناسِ تامِ رضاخانی«آرمان پرناک»...
پریده توی گلوگاهمجناغِ پنجره ی شادیاگر که مجلسِ رقصی نیستبه توپِ سرفه ی من خو کنببخش تحفه ی خشکم راعروسِ خسته ی طهرانی«آرمان پرناک»...
کدام حاشیه بنشینمکه بابِ میلِ تبر باشدزمینِ شانه ی من خالیستکجاست خانه ی ابراهیمبگو که زلزله در پیش استاگر که دست نجنبانی«آرمان پرناک»...
دیگر اُمیدِ زنده شدن نیستعیسا بخوان دعای فراموشی...«آرمان پرناک»...
یلدا رسید و حلقه ی مَردم به دورِ او من، ایستگاهِ آخرِ دنیا، به انتظار...«آرمان پرناک»...
با معذرت، کدام دلی زنده می شود؟ /// این سینه قبله گاهِ شما تیر و سنگ هاست«آرمان پرناک»...
یلدا رسید و حلقه ی مردم به دورِ او //من ایستگاهِ آخرِ دنیا به انتظار!....«آرمان پرناک»...
دلم به حالِ دوتامان شدید می سوزد //قرارِ آخرِ ما: سینمایِ آبادان...«آرمان پرناک»...
من، پنجره ای به بادِ اعصابِ خراب //چشمی که همیشه دسته گل داده به آب «آرمان پرناک»...
اگر که لهجه ی غم دارم،گلوله توی تنم دارم،بساطِ خون و قلم دارم،ببین که خوابِ کفن دیده!«آرمان پرناک»...
به توپِ حادثه بَر خوردمبه توپِ حادثه بُر خوردمورق شدم به: «شُدن»، «باید»شبیهِ مجلسِ توپیده «آرمان پرناک»...
نوح هاستخوابم نمی بردروی قله ی غمنشسته ام مقابلِ خوددنیایم راآب بُرده است...«آرمان پرناک»...
آسماندر خیاباندست به اعتصابِ ابر زده استمعلوم نیست کدام آسمانخراشآفتاب به جیب زده !!«آرمان پرناک»...
صدای موزیکش چنان بالاستکه شانه ی پنجره ام می لرزد.گویا همسایه نمی داندکه اشک در چشم های غمگینبه یک تلنگر بند است«آرمان پرناک»...
جنگکلاه بر سرشان گذاشتباد بی صورتشان.سربازانِ پس از جنگسر از دنیایی در آوردندکه هیچ صورتیانتظارشان رانمی کشید«آرمان پرناک»...
زندگی،ساده است اما ما حلزون هاگوشمان بدهکار نیست که نیست«آرمان پرناک»...
هرگاههوایِ جنگلِ بِکر کردیپا درخاورمیانه ی قلبم بگذاردرختانی می بینیشانه به شانه ی همایستادهخوابیده اندبا پرندگانی در دهان سراسر سفید یا شاید سراسر سرخیا...هر چه در تاریکیببینی«آرمان پرناک»...
گمان کردمچشم های توپایانِ جنگ استاما نه!به پلکیدو سربازِ مردهآرام به روی آب آمدندبه پلکیآرام از گوشه ی کادر بیرون ریختندغمگینمغمگینم برای رنگِ دریابرای آن چشم ها که حالاعمیقاً دنیا رابه رنگی دیگر می بینند... «آرمان پرناک»...
سبابه ام رامی نشانمجای اثر انگشتی، یخ زده از سال های پیش،و ادامه می دهم خیره بودنش راتا دوایری کهتا چرخ هایی کهتا دوچرخه ای کهتا تایی کهدیگر نیست...«آرمان پرناک»...
در جهنم بودمیا جهنممن بودم؟که هر چه پوست می انداختمهر چه جان می کندمآتشی می بایستمی پوشاند مَنِ مَن را داشتم می سوختمدارم می سوزمو توپشتِ پنجره ی بهشتخیره به منپرپر می کنی گل های نرگس رادر کاسه ی آبمی اندازی...«آرمان پرناک»...
دلم هوایِ تَرَک هایِ تازه تر کرده //به بوسه ای، لبِ خشکیده را اَناری کن...«آرمان پرناک»...
تلسکوپ هاسیاره به سیارهکهکشان به کهکشاندر جستجوی کلاغِ سفید ودست های کوتاه مندر جیب های تَنگِ تو در تودر جستجوی خانه ای...«آرمان پرناک»...
ابری که نباردمحکوم است به «شدن های» دم به دمبدل شدن به بخارِ دهانِ آدم برفیبدل شدن به قیل و قالِ کلاغِ هابیلبدل شدن به دودِ گندمزارِ آتش زدهبدل شدن به شعرِ سربازِ بعد از جنگبدل شدن به آهِ آینه های بی تصویرابری که نباردباید بسازد باران مصنوعی را«آرمان پرناک»...
مثلِ پایانِ یک شعرِ کوتاهغافلگیرم کنزندگی!«آرمان پرناک»...
تنهاییقاتلِ سریالی ات بود در زندگیغروب های جمعهدستِ پُرتربه خانه ات می آمدو با تکّه های قلبتجهنّم می پخت«آرمان پرناک»...
پا در کفشِ دریا کنتا سنگ به سرت نخوردهرودِ ماهی ندیده!لگدمالیِ ماهی هااز جانبِ تو نیستبجوش!بجنب!و بپا!پابرهنه بودنبه انسان شدنمی انجامد«آرمان پرناک»...
دست ها بر پنجرهشیشه می کِشندآه به آهِ دهان...قفل، فاصله، ماه :مواد لازم برای مردن !«آرمان پرناک»...
زمستانتا جا برای جان دادن دارددر تقلای جویدنِ ردپاهای من استمی دانماو تمام می شوداما ردپاها...«آرمان پرناک»...
دویدن در موهایتعینِ آرامش استبرای بادهای روانپریشبرای مردهای شبیه اسبکه با بغض های گام به گاماشک هاشان راحماسه می کنند...«آرمان پرناک»...
جز کِرم ریختنکار دیگری ندارندکرم های برون مغزیآن ها برای قلبمنامِ دیگریدست و پا کرده اندکه هرگاه صدایش می زنندفشارش می رود بالامنفجر می شودمثل مین !!«آرمان پرناک»...
سبابه ام را بر شیشهجایِ بینیِ سرخِ کودکی اممی گذارمتوقد کشیده بودیهمانطور که غم هایمنه!دست بر نمی دارمنمی توانم بردارم!بر می دارم پنجره راو پُر می کنم با آنچهارخانه های خالیِ پیراهنمشاید اینگونهبه هم بیاییم...«آرمان پرناک»...
گُلیمیانِ مین ها روییده استاماجایی برای اُمیدواری نیستجزپا نهادن بر گُلجای ادامه نیست برای امیدهمیشهپای یک «مرگ» در میان است«آرمان پرناک»...
یک زیرزمینی امفراری ازهر چه آدمتنم می لرزدوقتیمُرده ای می بینمکاش آن بالاروی زندگیمانورِ بیشتری بدهندتا این پایین !!«آرمان پرناک»...