یادش بخیر! یک زمانی تمام دلخوشی مان بعد از مدرسه، همین عطر پرتقال و یک پتوی گرم و نرم بود، که دور خودمان بکشیم و ڪنار بخاری بنشینیم! آن موقع تمام دغدغه مان این بود که: \عروسک صورتی قشنگمان گشنه اش نشود وما حواسمان نباشد\ عصرهایمان با لی لی و...
مادرم پیامبری بود ... با زنبیلی پر از معجزه یادم نمی رود در اولین سوز زمستانی النگویش را به بخاری تبدیل کرد...!