سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
متن ۶۰:بنده دل شدیموبردگی کردیم برای تیکه ای ماهیچه ،که در سمت چپ سینه ام نقشت را بازنویسی میکردصورت ماهت در آنجا خوش میدرخشیداین شد که به ما سالها گفتند کافرکه الا و بلا دلبر،پرستیدنی نیستقبول کردیم گفتیم اگر پرستیدنی نباشدحتما حتما بوسیدنیست!در میدان بزرگ شهر، رو به روی همگان بوسیدمتانگار خلافی سر زده بودبا انگشت ما را نشانه میکردنداز خجالت رنگت پریددستم را محکم میفشاردینمیدانم مردم این دیارگناهکار را آدمی معشوق می...
تنها کاری که ازم برمی آمد این بود که مشت گره کرده ام را تکان بدهم و به این حقیقت فکر کنم که میل آدم ها به بردگی قابل باور نیست ، خدایا بعضی وقت ها چنان آزادی شان را پرت می کنند کنارانگار داغ است و دست شان را می سوزاند ......
تو هم جوونی و هم زن ، هردوشون محدودیتهای جدی دارن ، اما تو آدم هم هستی !نذار کسی تصمیم بگیره که تو کی باشی ، این بردگیه ! اون آدمِ آزادی که دارم راجع بهش حرف میزنم جایی درون توئه ، پیداش کن و بذار یه کار خوب تو دنیا انجام بده ......