پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جراحت عمیقی بر تن زندگی می نشیندعشق اگر دیر کند،تنهایی اگر کش بیاید...
نامش را گذاشته ام صبرِ غم انگیز؛نام تمام روزهایی که با اشتیاقی ناب، وصال می خواستیم اما به فراق گذشت و بعدترها ما نفس بریده تر از آن بودیم که رسیدن خوشبختمان کند!نام تمام روزهایی که قرار بود جوانی کنیم، جاهل باشیم، کفه ی کارهای احمقانه مان سنگین تر باشد اما گوشه ای نشستیم و به غریب ترین شکل ممکن، طوری که حتی عزیزترین هایمان ندیدند، پیر و پیرتر شدیم و آن روز خوبِ بعد از شب و روز درس خواندن ها، میهمانی نرفتن ها، اشتباه نکردن ها، هنوز هم که هن...
فکر میکنم عادی شدن، با یک شیب ملایمِ بی رحم اتفاق میوفته.اینکه نشنیدنِ صدات دیگه مثلِ اوایل اذیتم نکنه.اینکه دیدن هر روزه ات نیازِ جونم نباشه و بدونِ نق زدن تحمل کنم.اینکه وقتی صدات میزنم بگی "بله" و برام اهمیت نداشته باشه که از شنیدنش بیزارم.عادی شدن عمیق ترین ترسِ منه. زجر آورترین اعترافِ منه! ...