سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بالاخره یڪ روز صبحبہ جاے این ساعتِ زنڪَدارِ لعنتیتو با بوسہات بیدارم میڪنی......
شاید امسال دست در دست بهار آمدی... در را باز میگذارماگر لحظه تحویل خواب ماندم، بیا داخل، کسی نیست ؛ بیدارم کن!...
به دنیا بگوخوابهای زیادی برایش دیده امرویاهایی که هر کدامپر از منطق عشق شده اند،دیوارهایی که داشتن شانمرا دلگرم به کوبیدن نقاشی هایم می کنندبه نمایشی دوباره از بازخوانی ام.به دنیا بگودوستت دارمنه آن قدر که دلگرمیش قاپ کلماتم را بدزدند و آرزوهایم را .من بزرگشده امو دیگر فاصله ها را شماره می کنمآنقدر که قافیه را نبازماز جسارت ساده ی حاشیه های آزرده ی گوشه وکنار کتابهایمیا اعتیادی که به عکسها دارم.به دنیا بگومر...