پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کوچک که بود آرزوهایش را نوشت و آن را در جوی کنار خانه رها کرد و چشمانش را بست و مکان آن را در هر لحظه تا رسیدن به مقصدش تصور کرد.صدای فریاد آرزوهایش، در هیاهوی باد گم شده بود و او ،خودخواهانه آنها را در دنیای عدم و نیستی رها کردو اینگونه بود که دخترک دیگر هیچ آرزویی نداشت،دخترک دیگر هیچ پژواکی را نشنید، موهایش صورتش را نوازش می کردو دخترک شادمانه فریاد میزد: اکنون جهان ، قد یک لالایی در آغوش من جا گرفتهدلا ، اکنون سکوت دخترک را تماشا کن که ...
اره من خودخواه بودم تو رو فقط واسه خودم میخاستم...
خودخواهموقتی تمام جهان را برای تو میخواهمو تو را برای خودم...