پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
- مهربونی مثل آب زلال می مونه- در بعضی از سونوگرافی ها نیاز به خوردن تقریبا ۱۰ لیوان آب هست حالا ربط این دو جمله چیه؟ وقتی مهربونی افراد نسبت بهتون از ۱۰ لیوان آب بیشتر می شه؛ به شما حالت تهوع دست می ده؛ چون با وجود زلال و صاف بودن آب، بدن شما گنجایش تحمل اون حجم از پاکی رو نداشته یادتون باشه همیشه روحتون و حتی جسمتون به ۱۰ لیوان آب یا بیشتر نیاز داره؛ حالا وقتی این مقدار از محبت در محدوده زمانی کم به انسان تزریق می شه؛در صورت انکار و ...
- ماه گرفتگی روی بدن نشونه چیه؟ + یعنی جای تاوانیه که برای پاک شدن روح میدی - به گمانم او خود یک فرشته بود یا مرا این گونه می دید....
برای دیگران گوش باشید نه زبان.راهنمایی و توصیه های شما هیچ ارزشی برایشان ندارد.آن ها همان کاری را خواهند کرد که خودشان می خواهند.علت این که شما نسبت به دیوار یک اتاق ارجحیت دارید؛ فقط این است که زنده هستید و کلمات را درک می کنید که اگر از این قابلیت استفاده نمی کنید؛ متاسفانه باید بگویم بهای شما از یک دیوار هم کمتر است؛ چون حتی نمی توانید تکیه گاه خوبی باشید....
آدمی که تو وجودش بذر تردید کاشته شده و توانایی هاشو نادیده می گیره؛ در هر زمینه ای هم که بخواد پا بذاره؛ خودشو ناکافی می بینه. برای این که موانع سر راهشو برداره؛ باید خودشو کنار بزنه، چون اولین مانع خودشه.حالا فرض کنید که آدمای دور و برش هم، این حسِ ناکافی بودن رو براش ایجاد کنن در نتیجه بیشتر اوقات، پر از انرژی و امید هستن و لبخند از چهرشون محو نمی شه ؛ در واقع این گونه شرایط اونا رو تبدیل کرده به یه بازیگر ماهر، به طوری که هر اندازه خودشون...
+ زندگی یه چیزی رو خیلی خوب بهم یاد داد:اگه باور داری اون بیرون پر از گرگه و هیچ انسان خوبی در این جهان وجود نداره؛ پس واقعا همینطوره.اگه باور داری هیچ عشق واقعی وجود نداره؛ بله؛ وجود نداره.اگه ایمان داری که خیلی از موقعیت ها رو لایقش نیستی؛ مطمئنا؛ هیچ وقت سزاوارش نبودی و نیستی و نخواهی بود.اگه یقین داری که تو هیچ وقت نمی تونی کاری رو درست انجام بدی؛ پس حق با توعه؛ معلومه که هیچ وقت نمی تونی. اگه هیچ کس برات قابل اعتماد نیست؛ درسته؛ ه...
کی گفته این مسیر به تو ختم نمی شه؟!عقربه های ساعت از هم دور می شن، در مقابل هم قرار می گیرن اما دوباره به هم می رسن؛ شب وعده ی روشنایی و روز، نوید تاریکی رو می ده؛ مگه می شه زندگی هم به ما مژده ی وصال رو نده؟!جسم مون، 2748 کیلومتر از هم دوره اما روح مون کنار همدیگه ست و وقتی که جسم هامون کنار هم قرار بگیرن؛ مطمئنم که دیگه هیچ دردی رو حس نمی کنند.تو بهم میگی 2748 کیلومتر فاصله ست اما من میگم که تنها 4 عدد ما رو از هم جدا کرده ؛کافیه بگی این...
زمانی که چشمانم، محوِ آسمانِ آبیِ چشمانت، بشود؛ قلبم به اندازه ی تمام خاطرات،بین مان، حصار جدایی می کشد. باورش سخت است اما؛ زمان زیادی گذشته است که عشقِ من، از نظر همه؛ پنهان مانده است.اکنون؛ قلبم را ببین که چگونه در انتظارِ دیدنِ همتایِ معنوی اش؛ چنین فرسوده و خمیده شده؛ آری، تمام اشتباهش آن بود که کلمه ی عشق را مقدس دانست در حالی که هیچ وقت به آن باور نداشت وحالا در آتشی که خودش به پا کرده؛ می سوزد و دم نمی زند.درست در همین لحظه، عمر ا...
بگذارید شب را زنده نگه دارم. مرا با نوشته ها، ساز ملایم، سکوت مطلق و شبِ بی پایانم؛تنها بگذارید. جدایمان نکنید.او بیشتر از هر کس دیگری؛ با روحم آشناست. سال هاست که در وجودش زیسته ام. من با او شاد و پر از آرامشم. به درک و شعور او انس بسته ام، در سایه اش رقصیده ام و سلول به سلول وجودم را با او آشنا ساخته ام. باور من این است؛ اکنون خدا هم بین ماست. حالا دیگر؛اکیپ مان هم جور است: خدا+من+شب+سکوت+ساز+کتاب و قلم ...حقیقتا چه کسی م...
به چشمانت که نگاه می کنم؛ معصومیتِ از دست رفته ام را به خاطر می آورم و دلم تنگ می شود؛ برای نسخه ای از منِ قبلی ام. چشمانت آیینِ پرستش من اند. به خدا سوگند؛ هم اکنون اگر جانم را یگانه خالق بگیرد؛ دین من، با طواف چشمانت،کامل شده است....
تنهاترین شهروند این شهر بودم وقتی تنهایی دیگران رو پر میکردم......... فاطمه مهری...
ردپای بغضی که تو گلو مون ترکید و هیچ کس نفهمید رو، فقط آب تونست پاک کنه فاطمه مهری...
دوست داشتن تو قشنگ ترین اشتباه زندگیم بود فاطمه مهری...
دلا، جانا در دیاری که عشق ،در جست و جوی معنا و مفهوم بوددل عاشق مطلب ....... فاطمه مهری...
تو تاوان کدام آرزوی نکرده منی که وادار میکنی ، آرزو کنم دیدنت را .........................فاطمه مهری ...............
دلااز آن شهر دوری کن در آن شهر کسی به یاد عشق نبود کسی به یاد ما شدن ،نبود خاموش کن چراغ شهر را ،دست از جستجو بردار و باور کن ، ناباوریت را...
کوچک که بود آرزوهایش را نوشت و آن را در جوی کنار خانه رها کرد و چشمانش را بست و مکان آن را در هر لحظه تا رسیدن به مقصدش تصور کرد.صدای فریاد آرزوهایش، در هیاهوی باد گم شده بود و او ،خودخواهانه آنها را در دنیای عدم و نیستی رها کردو اینگونه بود که دخترک دیگر هیچ آرزویی نداشت،دخترک دیگر هیچ پژواکی را نشنید، موهایش صورتش را نوازش می کردو دخترک شادمانه فریاد میزد: اکنون جهان ، قد یک لالایی در آغوش من جا گرفتهدلا ، اکنون سکوت دخترک را تماشا کن که ...
و بگو با لوح ساده ات چه کردند که بد بودن را برگزیدی ؟!شاید روزی ،تاریکی را از آسمان وجودت دزدیدم...........
دلم میخواست کسی باشد که مرا "بلد" باشد.بلد بودن مهم تر از عاشق بودن یا حتی دوست داشتن است.کسی که تو را بلد باشد با تمام پستی و بلندی هایت کنار می آیدمیداند کی سکوت کند کی دزدکی نگاهت کندکی سرت داد بزندو کی در اوج عصبانیت تو را محکم در آغوش بگیرد....
خودم ، جانم با تو چه بگویم ؟! از درد ها و ترس هایت یا از خیال بافی ها و وابستگی هایتبگذار هر روز عاشق و مجنون تو باشم عاشقی که درآغوش ات گریه کند ، اشک غلتان کند و خالی شود از تمام غم هایش پناه دلم باش و آرام کن این دل را که پر شده از آرزوهایی که در ناامیدی سر به بیابان می گذارند و می روند تنها تو را طلب میکنم ای تویی که در شب های تار زندگی ام برایم معلم شدی آری، تو بودی که دست های یاریگرات در ساعاتی که همه خواب ناز می دیدند مرهم قلب...
گفتمش: روز و شبم در پی آزردگی اند دیوانه شدند ، مست شدند درپی بالندگی اند تو بگو با شب و روز ام چه کنم ؟! گفت: دیرگاهی ست که شب پر زهیاهوست دلش گر نیست رنگی که بگوید با تو تو بمان ،اندکی صبر پذیرنده تر است گفتمش: گر صبر بماند، فرصتی ناگاه از کف برودنقش انگشتانم که به جا مانده در قیر شبم با او چه کنم؟ ! گفت : گر شب ، شب باشد می بارد بر صحرای دلگر نمی خواند تورا ، گر نمی یابد تو را قایقی ساز در این دریای دل، که رود بر ساحل آ...