شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
کوچک که بود آرزوهایش را نوشت و آن را در جوی کنار خانه رها کرد و چشمانش را بست و مکان آن را در هر لحظه تا رسیدن به مقصدش تصور کرد.صدای فریاد آرزوهایش، در هیاهوی باد گم شده بود و او ،خودخواهانه آنها را در دنیای عدم و نیستی رها کردو اینگونه بود که دخترک دیگر هیچ آرزویی نداشت،دخترک دیگر هیچ پژواکی را نشنید، موهایش صورتش را نوازش می کردو دخترک شادمانه فریاد میزد: اکنون جهان ، قد یک لالایی در آغوش من جا گرفتهدلا ، اکنون سکوت دخترک را تماشا کن که ...
...انسان موجود غریبیستاز سد خیلی چیزها گذشته و تاریخ نشان داده که از پس ناملایمات متعدد برامده و حالا فقط مانده یک چیز:خودش...با همه عظمت پوشالی که حالا از خودش ساخته چه کند؟با حقارت و حسادت و هزار ویروس خودساخته ،با بی رحمی همنوع و با معصومیت ازدست رفته در باتلاق مدرنیسم و نگاههای تهوع اور موجودات همه چیزدان عصا قورت داده چه کند...واینک به آخر الزمان خوش آمدید...
تو از اندازه بیرونی / که بی اندازه بی رحمیکه بی اندازه می گریم / که بی اندازه دل سنگیتو از اندازه بیرونی / که حالم را نمی بینیتو از اندازه ی عشقم / کنون چیزی نمیفهمی...