سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
محمود دولت آبادی :اما حسابِ کار و نان جداست و حسابِ خوشا-بد آمدن جدا .گاهی آدم ناچار است رزق و روزیِ خودش را از دستِ یزید بگیرد، دستی که به گرفتنِ مزد دراز می شود، همان دستی نیست که به گرفتنِ مدد ! جای خالی سلوچ...
ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ :ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﭘﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﺑﺎﺷﯽ ، ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺸﺎﻥ ، ﮔﻔﺘﻨﺸﺎﻥ ، ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺰﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺎند !...
جای خالی سلوچ وقتی خانواده مجبور به مهاجرت میشن البته نه ازخوشی بلکه از درماندگی و فقر و نداری با همه مصیبتهایی که به مرگان و فززندانش گشته تجاوز تحقیر دلم برای همشون میسوزه برای پسر بزرگش که یک شبه موهاش سفید شد و باید میماند اینها میرفتن به کجا؟؟اما بیش از همه دلم اتش گرفت برای هاجر که کودک بود با ان مرد میانسال و نادان و وحشی باید بدون دلخوشی میماند حالا که مادر هم شده بود دلم میخواست دستی از غیب داشتم وارد داستان میشدم هاجر را ور میداشتم محکم...