سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تا به امروز با غریبه های زیادی روی جدول خیابان نشسته ام. با پیرمردی که قرص های قلبش را فراموش کرده بود و نفس نفس می زد، با پیرزنی که حوصله اش سر رفته بود و به تماشای ماشین های گذری و عابرین پیاده نشسته بود، با دختر جوانی که اشک می ریخت و توی کیفش پی دستمال کاغذی می گشت...از کی شروع شد؟ کی تصمیم گرفتم از کنار هیچ آدمی بی تفاوت عبور نکنم؟ سی سال پیش از دانشگاه برمی گشتم خانه، مرد جوانی روی جدول پیاده رو نشسته بود، دستش روی قلبش بود و هی آن را فشار ...