تا به امروز با غریبه های زیادی روی جدول خیابان نشسته ام. با پیرمردی که قرص های قلبش را فراموش کرده بود و نفس نفس می زد، با پیرزنی که حوصله اش سر رفته بود و به تماشای ماشین های گذری و عابرین پیاده نشسته بود، با دختر جوانی که اشک می ریخت و توی کیفش پی دستمال کاغذی می گشت...از کی شروع شد؟ کی تصمیم گرفتم از کنار هیچ آدمی بی تفاوت عبور نکنم؟ سی سال پیش از دانشگاه برمی گشتم خانه، مرد جوانی روی جدول پیاده رو نشسته بود، دستش روی قلبش بود و هی آن را فشار می داد. از اخم بین ابروها و خطوط پیشانی پیدا بود که درد دارد. نگاهش کردم و رد شدم. نه از سر بی تفاوتی، خجالت کشیدم که بپرسم اتفاقی افتاده، یا می توانم کمکتان کنم؟ رفتم و رسیدم خانه. هنوز کفش ها را از پا بیرون نیاورده بودم که یکی توی سرم شروع کرد به نهیب زدن که چه کردی، آن قدر سخت بود که حالش را بپرسی، کمکش کنی. برگشتم، تمام راه را دویدم، هزار فکر آمد توی سرم . به هزار اتفاق بد فکر کردم. وقتی رسیدم رفته بود، نبود. حالا سی سال است از کنار هیچ درمانده ای بی تفاوت عبور نمی کنم. می دانم این خاصیت جدول پیاده رو هاست... جدول پیاده رو پناه آدم های درمانده است.
ZibaMatn.IR