سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یک چمدانروی پله های خانه ی سالمندانسرمای پاییزمیرسیا مُلدُان...
چمدانش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!»گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می کنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه...