تورا را یافتم!!! اما بی درنگ دیربود....
هر دو خونین از جدال، بازگشته بودیم
سالها قحطی محبت را عطش داشتیم
و هیچ بارانی از آغوش سیرابمان نمی کرد........
ژاکت کهنه تقدیر یگانه تن پوشمان بود ،
وشال گردنی از اجبار گلویمان رامی فشرد...
پیله هایی از جنس باور های درهم...