سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آهسته بکوب درب را! ... انگار...از باغچه یاس رازقی می چیند!انگار صدای خواهرم آمداین خانه هنوز خواب می بیند...این خانه هنوز خواب می بیند...در آینه ها ترانه می خوانیمدر جست و جوی «جزیره ی گنجیم»دلباخته یِ «سپید دندانیم»لبخند پدر بزرگ خالی نیستخورشید به ما چقدر نزدیک است! افسوس که مادرم نمی دانستاین روز، شبش عجیب تاریک است! آن فصل چقدر زود شد قصهبرگرد بگو که سال مان خوب استانگار کنار هم خوشیم هر روزانگار هنوز حال...
مثل سردرد پس از طی شدن مستی هاخسته ام.مثل تمام دهه ی شصتی ها.....