سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
حوصله اش سر رفته، سعی می کند جدول ناتمام کلمات متقاطع را پر کند، خیلی زود بی خیال می شود، صندلی اش را توی بالکن می گذارد و به ماشین ها و مردمی که توی خیابانند نگاه می کند از این کار هم خسته می شود، سعی می کند رادیوی خرابی که یادگار پدرش است را تعمیر کند که حوصله اش سر می رود، نیمرو درست می کند و تلویزیون را روشن و هی این کانال آن کانال می کند، همانجا جلوی تلویزیون دراز می کشد اما خوابش نمی برد آنوقت پا می شود از لای خرت و پرت های انباری کاذب آلبو...
از روز ازل،زن را با راز آفریدندو مرد را،برای نیازاین راز و نیاز با هم درآمیختندو عشق متولد شدمحبوبه شب...