سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ماتیلدا :این زندگی همینقد بی رحمه که یک دفعه انگشتای بلند استخونیشو میپیچه دور گلوت ، میندازت روی زمین و تا مرز جنون تورو همینطور رو خاک میکشونه ، مگه واسش فرق داره کی باشی چی باشی چقد خوبی کرده باشی چقد بدی کرده باشی؟ زندگی کوفتی همینه ، همینه....
قلبم فشرده میشود و بغضم را قورت میدهم.نمیخواهم بدانی چه در مغز لعنتیام می گذرد.آخر این زندگی کوفتی ارزش رسوا شدن را ندارد.به غرورم که زخم میزنی فقط نگاه میکنم و لبخند می زنم.من در سکوتِ چهره ام دلتنگی هایم را فریاد میزنم،ناله میکنم و زندگی را می بازم.به قلبم هشدار میدهم که خفه بمیرد!تا ببینم این قصه به کجا ختم می شود؟قصه ی بی رحمیِ تو و حماقتِ من......