قلبم فشرده میشود و بغضم را قورت میدهم.
نمیخواهم بدانی چه در مغز لعنتیام می گذرد.آخر این زندگی کوفتی ارزش رسوا شدن را ندارد.
به غرورم که زخم میزنی فقط نگاه میکنم و لبخند می زنم.
من در سکوتِ چهره ام دلتنگی هایم را فریاد میزنم،ناله میکنم و زندگی را می بازم.
به قلبم هشدار میدهم که خفه بمیرد!
تا ببینم این قصه به کجا ختم می شود؟
قصه ی بی رحمیِ تو و حماقتِ من...
ZibaMatn.IR