قرنطینه ات کرده ام در صندوقچه ی دلتنگی هایم! بحران ندیدنت که تمام شود اجازه ی در آغوش گرفتنت را میدهی؟!
روزها خوبم ؛شب که میرسد،دلتنگی هایم عجیب آشکار میشود
قلبم فشرده میشود و بغضم را قورت میدهم. نمیخواهم بدانی چه در مغز لعنتیام می گذرد.آخر این زندگی کوفتی ارزش رسوا شدن را ندارد. به غرورم که زخم میزنی فقط نگاه میکنم و لبخند می زنم. من در سکوتِ چهره ام دلتنگی هایم را فریاد میزنم،ناله میکنم و زندگی را...