پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
\یک\نفر باید باشد...که برای همیشه \باشد\.....مثلا \تو\...با همین چشمهای جذاب و نگاه گیرا....در این سرمای یکهویی پاییزی انقدر نگاهم کنی....که\من\ از یخ زده ترین زاویه ی قلبم شروع به سبز شدن کنم....که عاشقت شوم...تو نگاهم کنی...من عاشقت شوم...تو نگاهم کنی..من.....این قشنگ ترین تکرار دنیاست....میشود همیشه برایم انقدر \تازه\, شوی!؟...
تو پایان جذاب تموم بی حوصلگیای منی..نوری...که از دریچه ی تاریک و شب زده ی چشمام..به قلبم تابیدی...تو حس خوب بارونی..طعم شیرینِ گیلاسی...شربت گلاب و زعفرونی وسط ظهر تابستون!تو رو نگفته ، ،میبینم...در آغوش نگرفته،میبوسم..!همه چیزو که نباید با چشمِ سر دید!من تورو با چشمِ دلم میبینم..با لبِ دلم میبوسم..با دست دلم بغل میکنم!تو مجازی ترین حقیقت ِ منی!...
نبخشم تورا، با دلم چه کنم؟!...
هر کسى را بهر کارى ساختند...مثلا من ساخته شده ام تا تورا عاشقانه دوست بدارم!...
دخترکم!بزرگتر که شدی میفهمی دنیای اطرافت اون چیزی نیست که میبینی!همه چیز توی این جهان یه سایه داره،یه نیمه تاریک...اگه نمیبینیش دلیل به عدم وجودش نیست!فقط وقتش نشده که ببینی...مخصوصا ادما...یه نیمه پنهان و تاریک دارن،که وقتی وقتش برسه و ببینی حس میکنی وارد یه اتاق تاریکو سردو سوت و کور شدی که تورو حتی از خودت خالی میکنه......
زندگىیک دل خوشیک ذهن آرامو یک جوانى به ما بدهکار است..!...
رفتن را بلد باش..اما فقط جایی از این فعل استفاده کنکه ماندنت را ندیدند..نخواستند..نفهمیدند..یا جایی زیر طاقچه ی بی حوصلگیشان گذاشتند،تا اگر روزی دلشان خواست تورا صرف کنند وبعد دوباره بین فعل های دست دوم و سوم زندگیشان رهایت کنند !رفتن را خوب بلد باش!...