سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خون انگور کجائیژاله می بارد از آن کوچه که مهتاب شدیتو چه هستی که در آیین دلم باب شدی ؟!من که یک عمر دلآشفته و حیران تو امتو بگو! تاب کدامین دل بی تاب شدیمستی چشم تو را آینه می فهمد و بسخون انگور کجایی که چنین ناب شدیمی شد ایکاش بدانیکه چه کردی با منتو پری زاده که در لوح دلم قاب شدیشبی ایکاش ببینم به تماشای خیالکه به بازوی دلم گوهر شبتاب شدیمن و این برکه بارانی چشمان ترمو تو همصحبت نیلوفر مرداب شدیبی جهت شاه...