جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
هر شبسر ساعت معینی بهش فکر میکردمکه به خودم اومدم دیدم نصف شب!نمیدونم چطور؟چجوری؟اما انگار شرطی شده بودم!سر یه ساعت مشخص میرفتم تو فکرش و نمیومدم بیرون!انقدر غرق تنش شده بودم که نفهمیدم، کِی شبه؟! کِی روز؟!عقربه های ساعت از دستم فرار میکنن!منم تو رویای بودنش پرواز میکردم!تا حالا شده تو خواب و بیداری پرواز کنی؟فکرشو بکن،حس خوب پرواز و تو آغوشش داری!بعضی شبادلم خیلی پرواز میخواد!پرواز به مقصد آغوش تو ..شبا دوست داشتن...